داستانهای کوتا و بلند جالب

داستانهای زیبا و جذاب ، جالب و خواندنی

داستانهای کوتا و بلند جالب

داستانهای زیبا و جذاب ، جالب و خواندنی

یک صفحه از یاذاشتهای روزانه پدر

مرد جوان نشسته بود پشت میز دفتر یادداشت رنگ و رو رفته ای جلو ی رویش بود و زل زده بود به صفحه ای و این کلمات ازجلو چشمانش رژه می رفتند ******* با صدای سرفه های پی درپی و خشن همسرم از خواب بیدار می شوم. کمی روی لبه ی تخت می نشینم و با دوتا دست سرم را نگه می دارم و فکر می کم تا اینکه یادم بیاد کجا هستم و کم کم همینطور که چشمانم به دیدن محیط نیمه تاریک اتاق خواب عادت می کنه دنبال همسرم می گردم و وقتی که اورا روی تخت پیدا نمی کنم برمی خیزم که از اتاق خارج بشوم . پایین تخت پا یم گیر میکند به به یک جسم نسبتا نرم و وقتی ناله اش همراه با دوسه تا سزا و ناسزا بلند می شود می فهمم که بازهم حالش بدشده و پایین تخت دراز کشیده است رو ی زمین مهتابی کوچک بالای تختخواب را روشن می کنم همین که نور پهن اتاق می شود فریاد همسرم بلند می شود: خاموش کن آن لامپ وامانده را نمیبینی حالم بده و بعد از گفتن این جمله چندتا سرفه ی شدید میکند و به صورت سینه خیز اما به سرعت خودش را می کشاند به طرف در حمام که درست مقابل در اتاق خواب قراردارد. و شروع میکنه به عق زدن با صدای عق عق و ناله اش می دوم طرفش و قبل از اینکه شروع کنم شانه اش را ماساژ بدهم محتویات معده اش را بالا می آورد و کف حمام از مایع سفت و لزجی پوشیده می شود با بوی ترشیدگی و رنگ گل بهی همراه با دانه های کوچک وبزرگ سفید و قرمز !حال من را هم به هم می خوره و اجبارا با یک دست بینی ام را می گیرم و با دست دیگر شروع به ماسا ژ دادن شانه هاش می کنم. کم کم حالش بهتر می شود اما همانجا روی زمین ولو میشود و شروع میکند بلند بلند گریه کردن گریه ای شدیدا عصبی که مثل سوهان روحم را می خراشد. آنقدر که دلم می خواهد بنشینم کنارش و من هم زار زار گریه کنم. به طرف یخچال می روم یک لیوان آب برمی دارم و یک قاشق عسل توی آن حل می کنم نصف یک لیمو ترش کوچک را داخلش فشار می دهم و همینطور که نصف دیگر را روی لبهای خودم فشار می دهم طعم ترش و عطر لیموی تازه حالم را بهتر می کند! لیوان شربت عسل را می دهم به دستش، می گیرد و یک جرعه می خورد و به سرفه می افتد.. تقریبا هر شب و روز و گاهی شبی دو سه بار از این اتفاقات می افتدو هر بار ماجرا همینطور شروع و خاتمه پیدا می کنه البته گاهی حملات شدیدتر هستند و باعث بیهوشی همسرم می شود. مثل همین پریروز که به هم سوار تاکسی بودیم و می رفتیم خانه ی برادرم !! کنار هم نشسته بودیم که بازویم را کمی فشار داد و تا به طرفش بر گردم از حال رفت وافتاد روی شانه ام و تقریبا همه ی مسافرها متوجه شدند که اتفاقی افتاده ! از راننده خواهش کردم مارا به اورژانس برساند و وقتی مامورین اورژانس داشتند از داخل تاکسی به روی تخت منتقلش می کردند چشمهایش کاملا برگشته و سفیدی چشمهاش به طرز وحشتناکی آشکار شده بود و مایع لزج شفافی از کنار لبش بیرون می آمد. ماسک اکسیژن روی صورتش گذاشتند و هنوز سرم به دستش وصل نشده بود که به هوش آمد در حالی که اصلا نمی دانست چه اتفاقی افتاد است! ماجرا از آنجا شروع شدکه هشت سال قبل به دنبال یک دوره بیماری و درمان و آزمایشهای مختلف پزشکان یک عمل جراحی ناموفق روی تومور گردن همسرم انجام دادند و بعد از کلی اسکن و آزمایش به ما گفتند امکان درمان این بیماری به دلیل محل تومور که روی شریان اصلی مغز و به قول خودشان روی کاروتید قرار گرفته وجود ندارد !! اخیرا پیش بینی پزشکان متخصص و فوق تخصص این بود که همسرم حد اکثر 8ماه تا یک سال دیگر زنده می ماند وبیماری اورا از پای در می آورد ! و من شب و روز به این فکر می کنم که چطور باید این مطلب را به همسر و پسرم اطلاع بدهم و خدای ناکرده اگر همسرم از دنیا رفت چه کارهای باید انجام بدهم و کم کم خودم را برای مرگ همسرم آماده می کنم؟!! گاهی پیش می آید که آنقدر خسته از این مسئله هستم که با این فکر که همسرم در حال مرگ است ته دلم احساس شادی می کنم و حتی گاهی به مخارج کفن و دفن و .....فکر می کنم و گاهی نیز به اینکه بعد از فوتش زن بگیرم یا نه وبعد بخاطر این همه سنگدلی به خودم لعنت می فرستم ! اما این افکار مالیخولیایی رهایم نمی کند دیشب موقع رفتن به رختخواب احساس درد خفیفی در شانه ی چپم داشتم و وقتی خوابیدم بر خلاف انتظارم خبری از حمله ی هیستریک و بیماری همسرم نشد..... ******** پسر خودکار را از روی میز برداشت و به خطی کمی درشت تر از خط اصلی نوشت: پدرم همان شب در سن 49 سالگی در اثر سکته ی قلبی از دنیا رفت و الان که 15سال از فوت پدر می گذرد مادرم هنوز زنده است و با همان مشکلات جسمی دست و پنجه نرم می کند.............. اثر ناصر باران دوست
نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.