داستانهای کوتا و بلند جالب

داستانهای زیبا و جذاب ، جالب و خواندنی

داستانهای کوتا و بلند جالب

داستانهای زیبا و جذاب ، جالب و خواندنی

باز مهتاب دلم بی تاب است

میان آبی احساسم چکاوکی زندگی میکرد که هر شب به این سو و آن سو می شتافت و زیر نور مهتاب می رقصید و هل هله سر می داد و گهگاهی یواشکی و به دور از چشم کائنات به سوی مهتاب دست دراز می کرد و شاخه ی نور می چید و خوشه ی عشق درو می کرد و در آغوشش می کشید و می گفت: روزی می رسد که من هم برای خودم ستاره ای خواهم شد آن وقت است که عطر ناب خوشبختی را به تمام روز های زندگیمان میپاشم اما ، تا آن وقت باید صبر کنی و با من هم قدم شوی. مهتاب هر شب با لبخندی ساده پذیرای او بود و چکاوک بی رحمانه شیره ی جانش را می مکید و هر شب نورانی تر از شب قبل می شد .مهتاب هر شب ذره ذره وجودش آب می شد و چکاوک روز به روز پف میکرد و بزرگتر می شد و خوشحال بود از این که دل مهتاب را قاپیده و او را تا ابد از آن خود کرده است .شبی از شب ها مهتابی که نحیف و کوچک شده بود طاقتش را از دست داد و رو به چکاوک کرد و گفت : فکر نمیکنی که دیگر برای خودت ستاره ایی شده ایی؟نمیخواهی به عهدت وفا کنی؟ چکاوک که حالا بزرگترین و نورانی ترین ستاره ی جهانم شده بود نگاهی از روی حقارت به او انداخت و پوزخندی جانانه تحویلش داد و گفت:حالا که ستاره شده ام دیگر به درد من نمیخوری. برو و از اینجا دور شو .اینجا دیگر جای تو نیست .مگر نشنیده ایی که از قدیم میگویند : چکاوک با چکاوک باز با باز! من عاشق ستاره ی دیگری شده ام .او هم از تو زیباتر است هم چشم نواز تر .پس برو. حرفش به اینجا که رسید مهتاب یخ کرد. او حس کرد که دارند جاروی خیسی را به پشتش می کشند .چیزی از جنس بغض سخت گلویش را فشرد .ثانیه ایی نگذشت که بغضش ترکید و با هق هق گفت : ام ..امما ..ت ..تو س ..ست... ستاره ی ..دست ..دست ..نشانده ی من ..منی چکاوک قهقه ی کشداری تحویلش داد و گفت:برو خودت را کوچک تر از این نکن .فردا شب ، عروسی من است .می توانی بیایی و عروسم را تحسین کنی .مهتاب کمرش خم شد و چشمانش کم سو شد و چکاوک فاتحانه از مهلکه گریخت .فردا شب مهتاب بی تاب شد و دیگر نتابید و شب در سیاهی مطلق غرق شد .به تدریج تمام ستارگان شهر به سراغش رفتند و احوالش را جویا شدند و وقتی ماجرای او را شنیدند از چکاوک دوری جستند و او را طرد کردند .حال سالهاست که از آن ماجرا میگذرد و چکاوک از کرده ی خود پشیمان است و هر روز هنگام غروب به پشت کوه ها میدود و یواشکی مهتاب را زیر نظر دارد و هر لحظه ندای پشیمانی سر میدهد اما همه ی اهالی این شهر یکصدا فریاد میزنند ازموده را ازمودن خطاست. اثر نیلوفر روشن
نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.