داستانهای کوتا و بلند جالب

داستانهای زیبا و جذاب ، جالب و خواندنی

داستانهای کوتا و بلند جالب

داستانهای زیبا و جذاب ، جالب و خواندنی

ابر بارانش گرفته

سلام - گیتی دیروز که جمعه بود برگشت ولی خدا کند این کاغذ زودتر به دستت برسد چون قرار بوده دوازده روزی در یونان بماند که توی یکی از این جزایر الان هر چه فکر میýکنم اسمش یادم نمیýآید خلاصه استراحت کند و مثلاً بگردد یعنی حق دارد چون این جا که بود زیاد خوش نگذشت اول که مرگ پدرش بود و بعد هم که این حادثهýی مادرش و از این حرفýها گر چه نماندنش ربطی به این چیزا نداشت ولی همه اش بدبیاری بود چون بدبیاری باورش نبود و خلاصه نشد که نشد. نمیýخواستم از این حرفýها بزنم که خبری چیزی داده باشم ولی حالا این عادت شده یعنی اگر این جا بودی هر شب توی روزنامه میýدیدی همه اش زنی که با تریاک خودکشی کرد و مردی که خواهرش را با دو ضربهýی چاقو به قتل رساند و خلاصه یعنی نه فکر کنی که چیز مهمیýشده فقط این هست که راستش حالم زیاد خوب نیست یعنی از بقایای عصبانیت دیروز. میýخواهم حالت را بپرسم چون با این که کاغذýهایت مرتب میýرسد از خودت چیزی نمیýنویسی و همه اش از نمیýدانم تئاتر و این حرفýها میýنویسی فقط برایم نوشته بودی که بالاخره وارد دانشگاه شدی من خیلی خوشحال شدم و با این که حالا دیگر خیلی دیر شده و تا کاغذم به دستت برسد لابد سال اول دانشگاه را تمام کردی و یکپا شدی آقای دکتر دلم میýخواهد تبریک بگویم و معذرت هم باید بخواهم از این که خیلی وقت است برایت چیزی ننوشتم دلم هم برایت تنگ شده ولی از گیتی هم که حالت را پرسیدم حرف درستی نمیýزد و تو هم که برای من ننوشته بودی بالاخره با هم میýخواهید عروسی کنید یعنی اگر با هم عروسی کنید چون گیتی این طور که من دیدم دختر خوبیست خلاصه مطمئنم که خوشبخت میýشوی یعنی اگر میýشد ببینمت این حرفýها را برایت میýگفتم این طوری که نمیýشود یعنی با این که گیتی که این جا بود تا دلت بخواهد از این کتابýهای رومان طوری و این مجلهýهای ادبی که نمیýدانم از کجا پیدایشان میýکرد خواندم و مگر میýشد چیزی فهمید ولی حالا همین طور ماندم که تو لابد توی دلت میýخندی که منوچهر که توی مدرسه روزی دو دفعه دعوا راه میýانداخت و همان وقت که تو مدرسه را ول کردی رفتی فرنگ شد کاپیتان تیم فوتبال و حالا که گذشته ولی اگر من کاپیتان نشده بودم و نزده بودم توی سر بچهýها تیم ما از مدرسهýهای دخترانه هم میýخورد و خلاصه حالا ادبیات چی شده ولی به قول یک بابای مردنی که توی ادارهýی ما کار میýکند و گیتی کشف کرد که شعر میýگوید مرتب ورد زبانش این است که مسئله آقا مسئلهýی کلام است و نه زیبایی کلام بلکه تمامیت کلام حیف که یعنی تو نمیýدانی چه وضعی دارد دلم به حالش میýسوزد خلاصه درست همین چیزها را میýخواهم برایت بنویسم فقط درست نمیýدانم که این نویسندهýهای … پس چه طور این چیزها را میýنویسند. گیتی هم همین طور حرف میýزد اول که من اصلا معنی حرفýهایش را نفهمیدم و رویم نمیýشد بپرسم یعنی چی بعد که دیدم نمیýشود شروع کرده بودم به پرسیدن و از این حرفýها نه فکر کنی که توی این هفت سال همدیگر را ندیدیم من مثلاً خنگ شدم یا چیزی فقط این بود که عادت نداشتم چون برایت که نوشتم این که زنی با یک ضربهýی چاقو توسط مرد ناشناسی به قتل رسیده دیگر این حرفýها را ندارد و ما هم همین را میýنویسیم با حروف درشت سیاه خواننده هم نگاه میýکند میýخواند و میýفهمد برو برگرد هم ندارد حالیش میýشود که زنی مرده ولی مگر حرفýهای گیتی را میýشد فهمید تازه باز این روزهای آخر روز اول توی فرودگاه که هیچ یعنی خلاصه روزهای آخر تغییر کرده بود روزهای اول که قیامتی بود. تو که نوشته بودی یعنی همه اش ادبیات بود و از این بازیýها و فلان و بهمان خلاصه من هم رفتم فرودگاه و قبلاً هم تحقیق کرده بودم که با چه طیاره یی میýآید وقتی رسیدم فرودگاه دیدم یک لشکر آدم آمده فرودگاه همه با لباسýهای سیاه و فهمیدم که فامیلýهایش هستند که مثلاً آمدند پیشواز با چه قیافهýهایی که من وحشت کردم یعنی زار زار گریه و از این حرفýها این بود که رفتم گفتم از طرف روزنامه آمدم و روزنامه این فایدهýها را هم دارد و یک آشنا هم داشتم که صدایش کردم و با هم رفتیم توی گمرک ولی من که اصلاً نمیýشناختمش و ناچار پرس و جو کردم مسافرها هم میýآمدند و میýرفتند سرد هم بود و تازه غروب شده بود من داشتم نا امید میýشدم که دیدم از صحن فرودگاه به دو میýآید و یک طوری راه میýآمد و گفتم که غروب شده بود خلاصه شناختمش و رفتم جلو گفتم که دوست تو هستم و اگر کاری چیزی هست و خلاصه اول پرسید چه طور آمدم تو و من گفتم که توی ادارهýی روزنامه کار میýکنم که لابد فکر کرد مثلاً روزنامه نویسی چیزی خلاصه آدمیýهستم و شروع کرد تند تند راجع به این جا حرف زدن یعنی راجع به پدرش و از این حرفýها و من دیدم یک کلمه از حرفýهایش را هم نمیýفهمم. یهنی یک کلمه را که میýفهمیدم ولی یک طور خاصی بود میýخواستم دلداریش بدهم که آره فوت پدر ناراحت کننده است ولی به خاطر مادرش هر طور شده خلاصه از این حرفýها مثلاً میýخواستم یک کمیýحاضرش کرده باشم یعنی خودش که خبر داشت فقط همین که لباس سیاهýها یک دفعه نریزند سرش و طفلک از ترس سکته کند بعدش داشتیم حرف میýزدیم و رفیقم داشت کمکش میýکرد خلاصه همین طورها بود که کارهای گمرکی تمام شد و من دیدم دیگر هیچ کاری ندارد و خداحافظی کردم یک کمیýهم تعارف کردم که دوست تو دوست من هم هست و اگر کاری چیزی باشد من هستم بعدش هم آمدم. الان که دارم این کاغذ را برایت میýنویسم توی اتاقم نشستم و یک قدح بزرگ پر از آب یخ گذاشتم کنارم و مرتب یخ را توی آب میýچرخانم و توی گرمای بعد از ظهر خیلی کیف دارد حیف که تو لابد فرنگی شدی و نمیýشود گفت جایت خالیست گر چه با این سر و صدای بچهýهای داداشم زیاد هم جایت خالی نیست خلاصه آدم خیلی راحت تر است که اصلا توی اداره بماند. بعدش خلاصه از این حرفýها و همین طور تا یک بعد از ظهر سرد لامذهب که به من تلفن کرد و درست نمیýدانم یعنی یادم نیست چه طور توانسته بود پیدایم کند خلاصه گفت که میýخواهد تشکر کند و چرا نرفته بودم ببینمش یعنی ده دوازده روزی گذشته بود و راستش حوصلهýی عزاداری نداشتم یعنی حوصله نداشتم قاطی این حرفýها بشوم و تازه خانه اش را هم نمیýدانستم کجاست خلاصه گفتم یعنی اول گفتم اگر میýخواهد میýتوانم تهران را نشانش بدهم در ضمن فکر میýکردم که این طوری فقط سلام و علیک و خداحافظی یک سری هم مثلاً به موزهýی ایران باستان میýزدیم بعد گفت حتماً یعنی نگذاشت حرفم را بزنم و پرسید کارم چه ساعتی تمام میýشود که بیاید عقبم میýخواستم این را گفته باشم که خلاصه گفت با تاکسی میýآید و بعد هم گوشی را گذاشت و من هم گوشی را گذاشتم و یک کمیýهم جا خورده بودم و باران مثل چی میýآمد. توی اداره من اتاقی چیز نداشتم یعنی این جا از این حرفýها نداریم و کار روزنامه است و من زیاد اصلاً توی اداره نیستم و کارم را همان گوشه کنارها میýکنم این بود که دیدم اگر گیتی بیاید توی اداره و راست بیاید سراغ من بچهýها هزار و یک فکر میýکنند خلاصه کارها را یک طوری جور کردم و بارانی یکی از بچهýها را گرفتم آمدم پایین بیرون صبر کردم تا با تاکسی رسید میýخواست پیاده شود که من اشاره کردم و سوار شدم بعدش هم به شوفر تاکسی گفتم برود شمیران یعنی همین طور هیچ جای دیگری به فکرم نرسید. توی تاکسی اول ساکت بود بعد شروع کرد باز از پدرش حرف زدن و قضیهýی تصادف ماشین و از خانه شان که شمیران بود این جا که رسید یک دفعه گفت شمیران را که دیده بود میýخواست جاهای دیگر را ببیند به شوفر تاکسی گفت برگردد شهر و برگشتیم شهر و باران هم که ول کن نبود به شوفر گفت برویم توپخانه شاید هیچ اسم دیگری یادش نیامد رفتیم میدان توپخانه و گفت پیاده شود خلاصه آمدیم پایین و همین طور زیر باران راه افتادیم توی خیابانýها که مثلاً تهران را ببینیم اولش همه اش مردم را تماشا میýکرد و من از فرنگی بازیش عصبانی بودم و یک طوری بود که دلم میýخواست توی این حرفýها کشیده نشوم ولی پا به پای من میýآمد و ذوق کرده بود و مرتب میýگفت چه خوب بعد دیدم نه نمیýشود و باران هم که بود داشتم بیشتر عصبانی میýشدم و لج کرده بودم خلاصه توی دلم گفتم یک راه رفتنی نشانش بدهم و پیچیدم پایین و افتادیم به رفتن و حسابی تماشا کردن و من هم شروع کردم به توضیح دادن طوری که آدم از سر غیظ توضیح میýدهد و اول هم پرس و جو کرده بود که من کدام مقالهýها را میýنویسم زیر باران که بودیم شروع کردم به گفتن این که توی روزنامه چه کار میýکنم و خبرهای همان روز را هم برایش تعریف کردم که خوب یادم هست یک بابای زده بود مادر و خواهر و بچه اش را زخمیýکرده بود یادم نیست چرا ولی درست که حرف نمیýزد و همه اش انگلیسی بود با این که ما کلی توی مدرسه انگلیسی خوانده بودیم بعدش هم رفته بودیم کلاس خصوصی مرتب باید میýپرسیدم یعنی چی تازه بعدش هم میýگفت این را نمیýشود به فارسی گفت و همه اش از این بازیýها بود یعنی این قدر هم بد نبود و یک حالتی داشت که نمیýدانم چه طور بنویسم. مثلاً همه اش از شاعرهای زن حرف میýزد و شعرهایشان را میýخواند الان که فکر میýکنم میýبینم هنوز اسم خانم سکستن یادم هست چیزی که بود نه فکر کنی که میýخواهم بگویم ادا در میýآورد چون معلوم بود که میýخواست حتی عین من حرف بزند و نمیýشد ولی چیزی که بود این بود که زیر باران لامذهب ما همین طور راه میýرفتیم و چیزی که بود درست این نبود که نوشتم و نمیýدانم چه طور بنویسم که چیزی که بود دلخوری بود یعنی بدتر از دلخوری یک طوری بود که من نمیýشد که یعنی نمیýتوانستم خودم را کنار بکشم و همین شد با این که من درست حرفýهایش را نمیýفهمیدم و همه اش داشت یا برای من شعر انگلیسی میýخواند یا مردم را تماشا میýکرد و خانهýها را تماشا میýکرد این را حس میýکردم یعنی میýدیدم که کم کم توی همهýی اینýها یک طوری یاس بود ترسیده بود یک طوری کوچک شده بود و زیر باران به من چسبیده بود و این بود که خودش نمیýفهمید و من که میýفهمیدم یعنی تا شب ما داشتیم راه میýرفتیم ولی خلاصه کسی را تا به حال این طور ندیده بودم و طور غریبی بود یعنی نه این که اصلاً ندیده باشم دیده بودم گر چه این طور دیگری بود. بدیش این است که این حرفýها خبر نیست یعنی تکلیف آدم روشن نیست چون این جا وقتی داشتم زیر باران میýرفتم و میýرفتم هیچ چیز این طور ساده نبود و نمیýشود نوشتش یعنی شاید من درست بلد نیستم مثل این نویسندهýهایی که گیتی همان هفتهýهای اولی که این جا بود کارهایشان را پیدا کرده بود و مجلهýهایی پیدا کرده بود که من اصلاً نمیýدانستم وجود دارند ولی مگر میýشد نوشتهýهایشان را خواند همه اش اسم فرنگی بود و همه اش نقطه بود و خط و کلمه به کلمه و مثلاً شعر گر چه فکرش را که میýکردم کسی هم این حرفýها را نمیýخواند ولی داشتم این را میýگفتم که لابد اقلاً این چیزها را میýتوانستند بنویسند و از این حرفýها ولی نه فکرکنی که من افتادم دنبال ادبیات بازی و هر چه باشد تو که منوچهرت را میýشناسی و خلاصه قضیه این بود که من عصبانی شده بودم چون داشتم یک طوری کشیده میýشدم این تو در ضمن دلم به حال گیتی میýسوخت یعنی دل سوختن نبود شاید کاغذهای تو هم بود یعنی اول بار کاغذهای تو نبود ولی وقتی بالاخره بردم رساندمش شمیران و خیس خیس شده بودیم و گیتی مثل بچهýها شده بود با موهای صاف خیس صورتش یک حالتی داشت و خلاصه وقتی برگشتم خانه و یک دعوای مفصل با مادر و زن داداشم داشتیم که چرا میýخواهم خودم را مریض کنم و مگر عقلم را از دست دادم و وقتی گردنم زیر کرسی و یک قوری چای با یک استکان گذاشتند جلویم که بخورم مثلاً گرم بشوم یاد کاغذهای تو افتادم و پا شدم رفتم از توی اتاقم کیسهýی نایلنی که کاغذهایت را تویش میýگذارم آوردم و نشستم به خواندن و از این جا بود که دلم به حال یعنی باز دل سوزی نبود دلم به شور افتاد چون میýدیدم تو … همه اش حرفýهای قشنگ میýزنی. چیزی که میýخواهم بگویم همین است که تو چه میýفهمیýزندگی اصلاً چه طور چیزی است تو خیال میýکنی که چه یعنی فقط همین را نمیýخواستم بنویسم که خیلی خیلی خوب اگر میýخواهی احسنت دکتر بشو چه میýدانم جراح بشو و بیا ولی تا وقتی نیامدی حرف نزن فقط حرف نزن اصلاً حرف نزن چون درست همین طور شد یعنی این طوری شد که من دلم و زندگی شور افتاد و حسابی برای گیتی نگران شدم و همان طور که زیر کرسی خوابیده بودم و چای را خورده بودم و همهýی کاغذهای تو را خوانده بودم که همه اش میýنویسی زنده باد زندگی و زندگی چنین است و چنان و به و چقدر و خوب و زنده باد تئاتر و نمیýدانم مرگ پدر گیتی حلقه ای ست که دخترش را به زندگی واقعی باز میýگرداند و نمیýدانم چی خلاصه این بود که دلم برای گیتی شور میýزد و میýدانستم که تو مرتب از این حرفýها به خورش دادی و عصبانی بودم و میýخواستم سر به تنت نباشد و میýخواستم یک طوری میýشد حتی یک دفعه خوابش را هم دیدم خلاصه یک طوری میýشد میýتوانستم توی گوشت فریاد بزنم که وقتی تو داری حرف میýزنی من این جا دارم زهر مار یعنی حتی اگر این را هم نمیýفهمیýاصلا ولش. داشتم میýگفتم که خلاصه بعد یک دفعه این جا چنان سرمایی شد که یادم نیست توی نمیýدانم چند سال اخیر سابقه نداشت مرتب برف میýآمد و یخبندان خبرش به فرنگ هم که رسید تصادف پشت تصادف و کار ما خلاصه شده بود این تصادفýها فکر میýکنم گیتی یکی دو بار به اداره تلفن کرده بود و نتوانسته بود پیدایم کند من هم میýخواستم تلفن نکنم در ضمن گرفتار هم بودم و بعد هم که مادر زد سینه پهلو کرد خوابید چون رفته بود که مثلاً پشت بام را خودش پارو کند بعد یک روز یادم هست که بالاخره آفتاب شد من دیدم بیکارم به گیتی تلفن کردم و یکی گوشی را برداشت خواستم خودم را معرفی کنم که دیدم از آن طرف یکی یعنی صدای یک زن بود خلاصه شروع کرد به پرت گفتن من گوشی را گذاشتم و نیم ساعت بعد باز تلفن کردم این دفعه کلفت گوشی را برداشت و گفت گیتی خانم دو سه روز است رفته سر کار ولی شمارهýی تلفنش را نمیýدانست خلاصه شماره اش را یک طوری پیدا کردم و تلفن کردم همین طور بی مقدمه گفت خیلی دلش میýخواهد امروز را با من نهار بخورد و من گفتم موافقم تازه هم حقوق گرفته بودم و وقتی از اداره آمدم بیرون دیدم آفتاب افتاده روی برف پیاده رو و درختýها یک حالتی داشتند. بعد که رفتم ناهار بخوریم گفت باید یک چلوکبابی جایی که همه جور مردمیýمیýآیند شاید نمیýخواست زیاد توی خرج بیاندازدم ولی من میýخواستم ببرمش یک جای حسابی با این حال آخر سر رفتیم چلوکبابی و از شانس من رئیسم هم آن جا بود بعدش هم الان یادم نیست کجا رفتیم چون روزهای بعد هم میýرفتیم همین چلوکبابی ولی یکی از همین دفعهýها بود که گفت مادرش مریض است فکر میýکنم همین دفعهýی اول بود چون من هم داشتم راجع به مریضی مادر حرف میýزدم خلاصه من اول چیزی نگفتم ولی وقتی گفت مادرش تا به حال دو بار خواسته خودش را بکشد و میýخواست ببردش بیمارستانی چیزی و از این حرفýها من یک دفعه فهمیدم و حرف را عوض کردم راجع به کارش حرف زدیم و من به شوخی گفتم که پس این جا ماندگار خواهد شد و از این حرفýها. الان یادم نیست که همین دفعه بود یا یک دفعه دیگر ولی این یادم هست که یکی از همین دفعهýها به فکرم رسید که با گیتی راجع به هیچ چیز یعنی راجعه به هیچ چیزی که دور و برش بود نمیýشد حرف زد چون نه میýشد راجع به مادرش حرف زد که روز به روز حالش بدتر میýشد و حتماً یک دفعهýی دیگر بود چون کارش را هم ول کرده بود یعنی یک طوری شد که تو درست نمیýفهمیýیعنی وارد نیستی خلاصه راجع به کارش و این چیزها هم نمیýشد حرف زد و الان یادم آمد که توی یکی از همین دفعهýها بود که گیتی یک دفعه شروع کرد به حرف زدن ازýهاملت یا نمیýدانم هملت و میýگفت یعنی فیلمش را هم آورده بودند و من هم فیلمش را دیده بودم و یک بابایی هست که توی ادارهýی ما مثلاً خبرهای هنری جمع و جور میýکند خلاصه این بابا میýگفت بازیýها قیامت بود و نمیýدانم از این حرفýها خلاصه تااین که گیتی شروع کرد که باید کتابش را بخوانی و از این حرفýها که باید کتاب کی و کی را هم بخوانی و شعرهای نمیýدانم کی که تنها اسمیýکه یادم مانده خانم سکستن است و شعرهای یک بابای خیلی قدیمیýکه میýگفت انگلیسیýهای امروز هم درست از شعرهایش سر در نمیýآورند و من هم میýگفتم خوب. این قضیه هملت را دارم برایت میýنویسم مگر گیتی ول میýکرد خلاصه این را میýنویسم چون تو اهل تئاتر و این بازیýهایی و مرتب بر میýداری میýنویسی که نمیýدانم این دختر تئاتر نمیýفهمد یا این که گیتی از وقتی با تو بوده فهم تئاترش خوب شده برای همین هم که شده تو حتماً این حرفýها حالیت میýشود خلاصه این طورها بود و گیتی را مرتب میýدیدم که مرتب پیله میýکرد به هملت و خوب یادم نیست یا یکی از همین روزها بود یا روزی که زن عمویش را توی خیابان دیدیم که من گفتم که دلم برایش شور میýزد خلاصه یک دفعه دیدم قضایا دارد بد طوری میýشود و هیچ طور هم نمیشه جلویش را گرفت این بود که به فکرم رسید همه اش تقصیر توست و شروع کردم پیش خودم به تو فحش خواهر و مادر دادن. بعد خلاصه آخر سر رفت توی یک بیمارستان دولتی نمیýدانم چه کار میýکرد و شاید هم مجانی میýرفت ولی بیمارستان جای خوبی نبود من آن جا رفته بودم و میýدانستم چه طور جایی است حتی یک شب خوابش را دیدم یعنی خواب دیدم با گیتی توی حیاط پایین پلهýها ایستادیم و مریم صف بسته اند من مرتب میýپرسیدم نان نام فامیل مردم یکی یکی جواب میýدادند و بعد میýرفتند توی بیمارستان گیتی هم پشت سر من روی زمین نشسته بود و به دیوار تکیه داده بود یک طوری مثل این که از حال رفته بود خلاصه مرتب اینýها را روی کاغذ میýنوشت و همین طور گریه میýکرد ولی توی بیداری در عوض از چیزهای دیگر حرف میýزد از هملت و نمیýدانم از خانم سکستن و از این حرفýها. از کاغذهای تو هم که چیزی معلوم نبود چون راجع به گیتی هیچ چیز نمیýنوشتی و من نمیýخواستم از گیتی چیزی بپرسم و نمیýدانستم برایت باید چی بنویسم این بود که اصلاً جواب کاغذهایت را نمیýدادم و میýخواستم از گیتی بپرسم و همه اش خلاصه توی این فکر بودم که شما بالاخره با هم نامزد شدید یا نه و هر چه باشد این را میýدانستم که گیتی از این دخترهایی که من دیده بودم نبود یعنی مثلاً عین دختری که قبل از این که گیتی بیاید میýشناختم و اول هم خوشم میýآمد و از این دخترهایی بود که خلاصه با همه هستند و یک مدت با من بود و همه اش میýخواست تلکه کند و خسته شده بودم تا این که به نظرم یک روز گیتی را با من دیده بود بعد تلفن کرد و ادا و از این حرفýها خلاصه راحت شدم یعنی میýخواستم بگویم که اینýها را میýدانستم و یک قضیهýی دیگر هم بود که من میýدانستم و مثل قضیهýی کارش راستش نمیýخواستم برایت تعریف کنم ولی به درک خلاصه قضیه این بود که یک بابایی بود زن و بچه هم داشت و بند کرده بود به گیتی و آخ و ناله و از این حرفýها و مرتب مریض میýشد و تلفن میýکرد که برای آخرین بار و فلان و بهمان زنش هم مثل این که یک نسبتی با گیتی داشت خلاصه یارو نامهýهای هفت هشت صفحه ای به فرانسه میýنوشت و گیتی باورش شده بود که باید یارو را ببیند و برایش توضیح بدهد که این عشق نیست و مثلاً طوری نباشد که یارو ناراحت بشود ولی یارو چنان … یی بود که من کیف میýکردم از این که از رو نمیýرفت و همه اش ادبیات میýنوشت و درسش را خوب بلد بود و خلاصه همهýی این حرفýها بود تا این که یک روز زن عمویش را توی خیابان دیدیم. گیتی سلام کرد و ما ایستادیم زنک مرتب به من نگاه میýکرد و میýپرسید آقا کی باشند آقا دانشجو هستند آقا چه کار میýکنند در اروپا با آقا آشنا شدی و یک وضع بدی بود ول هم نمیýکرد حال مادر گیتی را میýپرسید و راجع به دیوانگی حرف میýزد بعد یک دفعه حال برادر گیتی را پرسید و من اصلاً نمیýدانستم گیتی برادر دارد تو هم که چیزی ننوشته بودی حتماً نمیýدانستی یعنی تو … که هیچ چیز نمیýدانی خلاصه گیتی گفت هنوز زندان است که از شر زنک راحت بشود و زنک میýگفت جوانýها باید این بازیýها را ول کنند بعد باز به من بند کرد که چرا آقا را نمیýآوری منزل ما و من نزدیک بود توضیح بدهم که من دوست دوست گیتی خانم هستم که دیدم خیلی ابلهانه است و زنک میýزند زیر خنده و خلاصه ناراحت شدیم. الان که رفتم پایین قدح را از نو پر از آب بکنم مادر پرسید دارم بالا توی گرما چه کار میýکنم وقتی گفتم دارم برای تو کاغذ میýنویسم یک دفعه کلی احساساتی شد و گفت باید از قولش سلام برسانم و از این حرفýها. قبلاً نوشتم یعنی فکر میýکنم نوشتم چون حوصلهýی زیر و رو کردن صفحهýهایی را که نوشتم ندارم که خلاصه توی خط ادبیات بازی نیستم اگر این چیزها را میýنویسم شاید یعنی حتماً دنبالهýی عصبانیت دیروز و گر چه تو این حرفýها را میýخوانی و بر میýداری میýنویسی که کاغذهایت عین داستانýهای مجلهýهای هفتگی شده بود و از این حرفýها ولی من هم همین را میýخواهم بگویم و همین را آخر سر به گیتی گفتم گیتی هم خلاصه همین را هم حالا میýخواهم برایت بگویم که آره همین طور هم هست میýخواستی چه طور باشد این که مردک برای گیتی آه میýکشید هم درست همین است یعنی مثل زهر مار یعنی همین لجنی که میýبینی عین این چیزهایی که من دارم میýنویسم آره عین حوادث شهری برای همین هم دارم به تو میýگویم که تو … چه میýفهمیýول یمن کاری به این حرفýها نداشتم و میýخواستم سر به تن هیچ کس هم نباشد فقط به گیتی فکر بودم که فکر میýکرد زندگی این جا نمیýدانم چه طور چیزی است و نمیýدانم چه کارش میýشود کرد و باورش نمیýشد که همین باشد و بالاخره همین هم شد همین حرفýهایی که دارم میýنویسم چرا نمیýفهمی. این را میýخواستم بگویم که دفعهýی آخر که رفتم بیمارستان دیدم گیتی همان حالی بود که روز اول زیر باران شده بود یعنی دیگر همیشه همان حرفýها بود و فلان و بهمان این بود که این قضیه را برایش گفتم که کاش این چیزها را ول میýکرد و وقتی برایش میýگفتم از این خیلی بهتر گفتم ولی این را که میýگفتم گیتی باز رسید به هملت در عوض خوبیش این بود که کم کم قرار بود فقط کتابýهای شعر فارسی بخوانم و همه اش به اصطلاح شعرهای نو بودند گیتی مرتب این کتابýها را میýداد من بخوانم خیلی جالب بود که ما یک بابایی داشتیم توی ادارهýی روزنامه که مثلاً متصدی خبرهای هنری و اینýها بود همان که نوشتم راجع به هملت داد سخن میýداد همان طور مردنی بود یعنی عرق و چیز و هزار زهر مار یک طور اصلاً مثل این بود که سوزانده بودش از ریشه خشکش کرده بود از وقتی که من آمده بودم این جا بچهýها بیشتر از شش هفت برده بردندش بیمارستان و چه فایده خلاصه بعد معلوم شد که این بابا با یک اسم مستعار نمیýدانم یک چیزی شعر میýگوید و گیتی شعرهایش را برایم خواند یکی دوتایش را همه اش حرفýهای گنده ای زده بود عین حرفýهای تو چیزهای خیلی قشنگی راجع به نمیýدانم خوبی و بزرگی و عشق و من خنده ام گرفته بود و بعد هم نمیýدانستم به روی بابا بیاورم یا این که و خیلی دلم میýخواست به رویش میýآوردم و یقه اش را میýچسبیدم در ضمن گیتی هم همه اش حرفýهای انسانی تحویلم میýداد سر همین شد که بحث در گرفت ولی مثل این بود که رویش اسید ریخته باشند اگر تکانش میýدادی ور میýآمد و نمیýشد یقه اش را گرفت یعنی این طور بود که نمیýشد که نمیýشد که نمیýشد و به جای این حرفýها و به جای دل سوزیýهای گیتی و این بیمارستان بازیýها باید ولش میýکردیم راحت دراز میýکشید و میýمرد و همین و از این حرفýها. بعد از اینýها بود که گیتی یک طوری عوض شد باز نمیýدانم چه طور برایت بگویم شاید چون تهران نبودم و درست نمیýدانم یعنی اول مادرش را برده بودند تیمارستان چیزی ولی باز هم خواسته بود خودش را بکشد آخر سر گیتی تصمیم گرفته بود بفرستندش به یک بیمارستان امراض روحی توی فرنگ و شروع کرده بود به فروختن اسباب و اثاثیه ولی مثل این که خودش هم میýدانست بی فایده است چون هر وقت میýخواستیم راجه به اینýها حرف بزنیم فقط میýگفت اسید پوساندتش مثل یارو شاعر ادارهýی ما که باید ولش میýکردیم و همه همین طوری بودیم و کسی هم نبود و از این حرفýها که همه اش مال شب عید بود و بعداً که من باید با یکی از رفقا رفته بودم شیراز که مثلاً تعطیلات را بگذرانیم و کتابýهای گیتی را هم با خودم برده بودم که بخوانم و رفیقم میýدید که من مرتب جان میýکنم و هم از دستم عصبانی بود و هم خنده اش میýگرفت. بعد که برگشتم دیدم این طور نمیýشود و رفتم سراغ یک بابایی که توی ادارهýی ما مترجم بود خلاصه قرار گذاشتم پهلویش از نو انگلیسی بخوانم هفته ای سه ساعت اول گفتم میýخواهم هملت را بخوانم و دیدم یارو هم چیز زیادی سرش نمیýشود این بود که گفتم یعنی رفتم ترجمهýی فارسی اش را خریدم و شروع کردم به ورق زدن کتاب و راستش یک هفته ای کتاب را ورق میýزدم و تکه تکه یک جاهایش را میýخواندم. از همین حرفýها بود تا گیتی تلفن کرد که مادرش را فرستاده و تنهاست و قرار شد بروم ببینمش رفتم باغ بزرگی بود یعنی جداً جای بزرگی بود که پر بود از درخت میوه و وقتی من رفتم دیگر بهار بود و باغ همه اش شکوفه بود و از این حرفýها که گیتی آمد باغ را نشانم بدهد افتادیم به گشتن توی باغ الان دوباره یاد باغ افتادم به خصوص شکوفهýها که یک رنگ عجیبی داشتند خلاصه از پدرش حرف زدیم گیتی باز شروع کرد و من گفتم تصادفýهای ماشین همه مثل همدیگر هستند بعد چیز شد یعنی یک دفعه من دیدم داریم راجع به پدر هملت حرف میýزنیم و گفتم دارم هملت را میýخوانم که بقیهýی حرف همه اش هملت بود که نمیýدانم توی هملت قضیهýی انتقام و این بازیýها اصلاً مطرح نیست و نمیýدانم فلان و بهمان گفتم که اینýها را همه اش یادم نیست ولی هر چقدرش را که یادم هست برایت میýنویسم چون تو حالیت میýشود خلاصه میýگفت هملت توی دانمارک حالت یک زندانی را دارد و نمیýدانم حالا که به وطنش برگشته خلاصه از این چیزها ولی من داشتم باغ را تماشا میýکردم و یک طوری بود که دیگر نگران گیتی نبودم و بی رودربایستی بگویم یعنی نمیýتوانم این را نگویم یعنی خلاصه توی باغ که بودیم میýخواستم ازش خواستگاری کنم و توی دلم میýگفتم تو که شعورت نمیýرسد و خلاصه نمیýدانم از همین حرفýها و نتیجه این شد که تقریباً هیچ نتیجه ای نداشت فقط با یارو مترجم روزنامه قرار گذاشتم هر روز درسم بدهد. تا سه شنبه نزدیکیýهای غروب که تلفن کرد و بلیط گرفته بود من یک دفعه یاد برادرش افتادم و فکرکردم که بعد از این اگر بشود لابد من باید به دیدنش بروم شاید از همین جا بود که عصبانی شدم یعنی درست نمیýدانم خلاصه این بود که پشت تلفن حرفی نزدم پرسیدم سر راه کجاها میýرود گفت فقط یونان بعد پرسیدم حالا کجاست چون میýدانستم باغ را فروخته بود یعنی تخلیه کرده بود چون خیلی وقت بود که فروخته بود خلاصه گفت منزل زن عمویش و من پرسیدم همان زن عمویی که دیده بودیم گفت آره و سر این قضیه خندیدیم و قرار شد فرودگاه نروم چون از خداحافظی خوشش نمیýآمد و در عوض صبح جمعه بروم ببینمش. کاش این قضیهýی دیروز را اول نوشته بودم حالا دیگر خسته شدم و باید دیگر آرام آرام به اداره برسم و فقط یعنی تازه این حرفýها را هم نمیýشود برایت فرستاد اگر این جا بودی حالیت میýشد یعنی درست نمیýدانم. خلاصه دیروز صبح پنج و نیم گذشته بود که رسیدیم در زدم و گفتم من منوچهرم میýخواهم با گیتی خانم خداحافظی کنم بعد دیدم که از ته راهرو به دو آمد برایش یک جعبه گز از این جعبهýهای بزرگ و یک دستبند و یک گوشواره کار اصفهان یعنی وقتی داشتم میýخریدم فکر میýکردم که خلاصه ولی وقتی دیدم یک طوری میýآمد و عین شب اول توی فرودگاه شده بود خلاصه پشیمان شدم یک طور بدی و دستبند را که اصلاً از جیبم در نیاوردم فقط جعبه گز را از دست من گرفت داد دست کلفت و گفت تا صبحانه حاضر شود چند دقیقه ای توی خیابان قدم میýزنیم بعد دست مرا گرفت و آمدیم بیرون لب جوی آب و هوای قیامتی بود یعنی صبح بود هیچ کس هم توی خیابانýها نبود فقط یک سپور بود که در خانهýها را میýزد و سطل خاکروبهýها را میýگرفت و پشتش به ما بود. پرسید چه کار میýکنی من گفتم هیچ چیز همان چیزها و از روی خنگی خبر پنج شنبه را نخوانده بود برایش تعریف کردم یک پسر بچه افتاده بود توی چاه مستراح و خفه شده بود توی یکی از این مستراحýهای قدیمیýیعنی من آن جا بودم که جنازهýی بچه را بالاخره در آوردند و از این حرفýها ولی تا شروع کردم مثل سگ پشیمان شدم و این بود که مثلاً راه افتادم که قدم بزنیم در ضمن یک طوری بود که حس میýکردم زن عمو از پشت شیشه مواظب ماست خلاصه گیتی پرسید بچه چند سالش بود گفتم سه سال و نیم و این طوری بود یعنی سر همین سوال که یک دفعه از کوره در رفتم الان یادم نیست چی میýگفتم ولی یادم هست که شروع کرده بودم به داد زدن توی خیابان و یک طوری بود که حرفی را که میýخواستم بزنم نمیýتوانستم بزنم و مثل این بود که یک حرف خیلی خصوصی چه طور بنویسم خلاصه خیلی خیلی خصوصی را گفته باشم مثل این بود که به خاطرش قاطی شده باشم یا مثلاً پریده باشم توی لجن در حالی که به خاطر کسی نبود خلاصه نمیýدانم عین جر زدن بود میýدیدم تنها ماندم یعنی قضیهýی تنهایی هم نبود از این عصبانی شدم گه چرا قضیهýی پسر بچه را گفته بودم چرا حتی قضیه را به من گفته بودند چرا اصلاً جنازه اش را در آورده بودند باید ولش میýکردند باید همه را ول میýکردند مگر قضیه تمام نشده بود خلاصه داد میýزدم حسابی کفری شده بودم و توی دلم هم به تو فحش میýدادم و میýخواستم برایت یک تلگراف فوری بفرستم که تو … دیگر لازم نکرده که اصلاً نمیýخواهم دیگر دوستýهایت را بفرستی سراغ من تو … که حالیت نیست. خلاصه اول یعنی بعد دیگر چیزی نگفتم و گیتی هم ساکت ساکت بود تا آخر سر که کلفت صدا کرد که صبحانه حاضر است و من گفتم باز هم کتابی چیزی هست که باید بخوانم میýخواستم پیش از خداحافظی مثلاً شوخی کرده باشم گیتی گفت چرا این قدر عصبانی شدی و میýفهمید چرا بعد گفت این شعر نیما یوشیج را شنیدی میýدانست که نشنیدم و برایم خواند و تا شروع کرد من دیدم که این هملت نبود و از این حرفýها نبود و یک طوری بود که راحتم کرد تا امروز ظهر هم دو سه خطش یادم بود اگر برایت میýنوشتم حالیت میýشد ولی بعد یادم رفت. اثر شمیم بهار
نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.