داستانهای کوتا و بلند جالب

داستانهای زیبا و جذاب ، جالب و خواندنی

داستانهای کوتا و بلند جالب

داستانهای زیبا و جذاب ، جالب و خواندنی

گرگ و گوسفند

روزی بود، روزگاری بود. گوسفند سیاهی هم بود. روزی گوسفند همان‌طوری سرش زیر بود و داشت برای خودش می‌چرید، یکدفعه سرش را بلند کرد و دید، ای دل غافل از چوپان و گلّه خبری نیست و گرگ گرسنه‌ای دارد می‌آید طرفش. چشم‌های گرگ دو کاسه‌ی خون بود. گوسفند گفت: سلام علیکم. گرگ دندان‌هایش را به هم سایید و گفت: سلام و زهر مار! تو این‌جا چکار می‌کنی؟ مگر نمی‌دانی این کوه‌ها ارث بابای من است؟ الانه تو را می‌خورم. گوسفند دید بدجوری گیر کرده و باید کلکی جور بکند و در برود. این بود که گفت: راستش من باور نمی‌کنم این کوه‌ها مال پدر تو باشند. آخر می‌دانی من خیلی دیرباورم. اگر راست می‌گویی برویم سر اجاق (زیارتگاه)، تو دست به قبر بزن و قسم بخور تا من باور کنم. البته آن موقع می‌توانی مرا بخوری. گرگ پیش خودش گفت: عجب احمقی گیر آورده‌ام. می‌روم قسم می‌خورم بعد تکه پاره‌اش می‌کنم و می‌خورم. دوتایی آمدند تا رسیدند زیر درختی که سگ گلّه در آنجا خوابیده بود و خواب هفت تا پادشاه را می‌دید. گوسفند به گرگ گفت: اجاق این‌جاست. حالا می‌توانی قسم بخوری. گرگ تا دستش را به درخت زد که قسم بخورد، سگ از خواب پرید و گلویش را گرفت. اثر صمد بهرنگی
نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.