داستانهای کوتا و بلند جالب

داستانهای زیبا و جذاب ، جالب و خواندنی

داستانهای کوتا و بلند جالب

داستانهای زیبا و جذاب ، جالب و خواندنی

راز یک نگاه

پیرانه سرم عشق جوانی به سر افتاد دختر جوان بود ،خیلی جوان، شاید کمی بزرگتر ازپسر خودش اما بدجور ذهن مرد را مشغول کرده بود این روزها مدتی کمی بود با هم همکار بودند،اما تو همین مدت کم هم شده بود فکر و ذکر مرد و این براش نهایت تعجب بودودرد!!!!، به هیچ طریق نمی تونست از فکرش خارج بشه ...مرد چشماشا روهم فشار داد ،چشماش می سوخت و کمی دردناک بود به ساعتش نگاه کرد 3ساعت از نیمه شب گذشته بود،غلتی زد و خودشا رها کرد توعالم خیال .. کی و از کجا شروع شد؟ یادش آمد درست سه هفته پیش روز دوشنبه بود صبح که وارد شدو با همه سلام و احوالپرسی کرد چشمش به یک خانم تازه وارد افتاد ریزنقش بود و پشت یک کتاب نسبتا بزرگ و سنگین سنگر گرفته بود انگار و به بهانه مطالعه حاضرین را بررسی می کرد!! سرشا بالا آورد چیزی شبیه سلام و .......... انگار فقط یک جفت چشم بود یک جفت چشم سیاه .......... رگه شیرینی از یه حس خوب تو وجودش دوید و دلشورهاش از همون لحظه شروع شده بود این اتاق سرده نکنه سردش باشه این کتاب سنگینه نکنه دستاش خسته بشن واز اون روز اون چشما آخرین چیزی بود که قبل از خواب در ذهنش می چرخید و اولین چیزی بود که موقع بیدار شدن به خاطرش می آمد و همیشه فکر می کرد جای نگاه دخترک روی دلش مونده و سوزشی احساس می کرد در دلش سوزشی وصف ناشدنی سوزشی شیرین............. با یاد آوری اسم دختر اشک از چشماش سرازیر می شد و نمی تونست جلو اشکاش را بگیره و این اشکا آخر لوش می داد ....همه ی هفته را منتظر دوشنبه بود و دوشنبه ها عجول و سریع تمام می شدند در اون چشما چیزی بود که قابل وصف نبود کششی که نمیشد نادیده گرفتش نه میشد رهاش کرد و نه میشد بهش نزدیک شد انگار گوله ی آتش بود کم کم شبها در تنهایی اش اشک می ریخت از اون همه حس های متفاوتی که در وجودش شکل می گرفت از آن حس ناشناخته ای که داشت شعله ورش می کرد از خواب و خوراک افتاده بود روزها با خودش کلنجار می رفت که فردا تمامش می کنم اما شب که می رسید یکسره همه چیز فراموش می شد و دوباره همون چشمها بود همون خلوت و همون احساس .انگار یک نیروی مرموز و عجیب.یک تله پاتیه قوی روحش را به سمت او می کشید دیوان حافظ همیشه دم دستش بود هرشب نیت می کرد ببیند حافظ چه نظری داره و فال می گرفت و آنقدر این کار را تکرار می کرد تا شعر مورد نظرش می آمد بعد دلش آرام می شد سررسید قرارها ی کاری و جلسه هایش حالا پر شده بود از صفحاتی بود که شبها نوشته بود و صبح به کلی خط خطیشون کرده بود با چشم به هم زدنی دختر از شبها پا به روزهاش هم گذاشته بود و مرد در خودش هیچ توانی برای رهایی از این درد نمی یافت و دلش می خواست تمام کار وبارش را رها می کرد و یکسر فقط می نشست و به اون فکر می کرد، اما تا کی؟ اصلا این چه حسی بود؟ و بدتر از همه اینکه احساس می کرد دخترک هم به او بی توجه نیست !! نگاه هاش پر از حسه پر از عاطفه طوری که مرد اصلا نمی توانست زیر آن نگاه های گرم و مهربان طاقت بیاره و این نگاه ها معمایی شده بود برا ی مرد!!!.. روزها می نشست و با خودش حساب و کتاب می کرد اول به خودش فکر می کرد 50سالی با عقاید خاص خودش سر کرده بود اهل نماز و روزه و بعضی مستحبات بود پس این رفتارش در کدام قالب قابل توجیه بود ؟آیا این یک امتحان الهی بود؟عقلش به جایی نمی رسید اما همیشه خودش را اینطور توجیه می کرد که شاید این یه حس عاشقانه ی متفاوته نه از جنس عشقای مجازی بلکه یک عشق عمیق عرفانی ،عشق حقیقی... و این چیزی بود که مدتها بود در دعاهاش از خدا خواسته بود که تجربه اش کند. بعد به دختر فکر می کرد و هرچه بیشتر فکر می کرد کمتر نتیجه می گرفت چه اولا او خانم متاهلی بود و شوهرش را هم دیده بود جوانی برازنده و تقریبا کامل و خوشتیپ و در ثانی اگر قرار بود خانم بنای عشق و عاشقی و رابطه هم با کسی بگذارد در جمع همکاران کم نبودند همکاران جوان و خوش تیپ و خوش سر وزبان !! پس معنی آن نگاه های مهربان که هر روز گرمتر و گرمتر می شد چه بود؟!!! این روزهای آخری مرد گمان می کرد دختر حرفی در دل دارد و همیشه با دلهره و اضطراب منتظر بود تا سر حرف به بهانه ای باز بشه و پرده ی از این معما برداشته بشه هزاران فکر جور واجور تو ذهن مرد موج میزد و دلش را دریای متلاطمی کرده بود که آرام وقرار را ازش ربوده بود همه به وضوح متوجه تغییر لحن و رفتارش شده بودند و بد تراینکه از این درد شیرینی که در جانش رخنه کرده بود هر روز لاغر و لاغر تر می شد .......مرد چشماشو باز کرد دوشنبه بود شادی زیر رگهاش دوید و اضطراب پشت سر شادی کمی زودتر از معمول از خانه بیرون زد و زودتر به محل کارش رسید هنوز کسی نیامده بود اما اتاق پر از عطر خوشبوی دختر بود مشامش پر شد از عطر در اتاق را بست بخاری را روشن کرد و پشت یکی از میزها نشست و چشماشو بست و از خدا خواست اولین نفری که میاد دختر باشه تا بتونه در تنهایی راز نگاهشو بپرسه انتظارش زیاد طول نکشید صدای ظریف و دلنشین دختر را که کمی هم میلرزید در گوش جانش شنید سلام .دختر کمی تعلل کرد و در حالی که اشک چشماشو پر کرده بود خیلی سریع و تند ادامه داد.شما مرا یاد پدرمرحوم ام می اندازید .اجازه دارم به شما بگویم بابا؟ اتاق دور سر مردمی چرخید و زبانش انگار هزار کیلو شده بود به زحمت سر بلند کرد و خیره در چشمان سیاه دختر با صدای بم و گرفته جواب داد بله دخترم .حتما .......... اثر ناصر باران دوست
نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.