داستانهای کوتا و بلند جالب

داستانهای زیبا و جذاب ، جالب و خواندنی

داستانهای کوتا و بلند جالب

داستانهای زیبا و جذاب ، جالب و خواندنی

کله کدو

کله کدو گفت شرط مى بندم نمى توانى این قصه را بنویسى و وسط هاى قصه گریه ات نگیرد. من گفتم شرط مى بندم تو نمى توانى این قصه را بشنوى و آخرسر نخندى. من شرطم را باختم. مثل همیشه. کله کدو اما، شرطش را برد. مثل همیشه. براى خواهرانم ••• عیدى خپل به من مى گوید: «کله کدو». آبجى منیژه مى گوید: «هم کله کدو هستى و هم گوش دراز». مى گوید: «تو خرى. یه خر گامبوى بوگندو.» مادرم مى گوید من خوشگل ترین بچه ى عالم هستم و تنها کله ام کمى بزرگ است. مادرم راست نمى گوید. مى خواهد من ناراحت نشوم. خودم مى دانم که هم کله ام بزرگ است و هم گوش هام. تازه، زبانم هم مى گیرد. وقتى مى خواهم یک کلمه به منیژه بگویم آن قدر طول مى کشد که خودم هم خسته مى شوم، چه برسد به منیژ. من پدر ندارم. پدرم سه تابستان پیش مرد. ظهر یکى از این مگس هاى گنده ى سبز رنگ را کشتم. هى مى نشست روى دماغم، روى سرم، روى چشم هام. کشتمش و بعد سنجاق سر موهاى آبجى منیژه را کردم توى شکمش. منیژه گفت: «قاتل! آدم کش!» داشت موهاش را شانه مى زد که این را گفت. موهاى منیژ تا پشت زانوهاش بلندند. بلند و صاف و نرم و طلایى. یعنى نه خیلى طلایى، کمى طلایى. وقتى مى خواهد موهاش را شانه بزند مى نشیند و آن ها را مى اندازد روى دامنش و بعد شانه شان مى زند؛ انگار دارد گربه ى عیدى خپل را روى زانوهاش ناز مى کند. منیژه هیچ وقت نمى گذارد من موهاش را شانه بزنم. مى گوید دست هاى من کثیف است. مى گوید بروم موهاى خودم را شانه کنم، اما من مو ندارم. یعنى موهام همیشه کوتاه است. خیلى کوتاه. باز گفت: «چرا کشتى ش؟ آدم کش!» مى خواستم بگویم: «آخه هى مى رفت تو چش و چالم. تازه، مگس که آدم نیست.» اما نگفتم. هزار سال طول مى کشید تا این چیزها را بگویم. شب ها من پیش آبجى منیژه مى خوابم. روى بام. منیژه هفتاد و پنج تا ستاره دارد. من چهل و دوتا. تا یک ستاره ى جدید پیدا مى کنیم آبجى زود آن را برمى دارد براى خودش. منیژه همه ى ستاره هاى گنده و پرنور را برداشته است براى خودش. شب ها وقتى مى خواهیم بخوابیم من توى تاریکى یواشکى موهاش را مى گذارم توى دهانم. منیژه دوست ندارد با موهاش بازى کنم. اگر بفهمد موهاش را گذاشته ام توى دهانم مى زند توى کله ام و تا سه روز با من حرف نمى زند. تازه، بعد از سه روز مى گوید تا دوتا از ستاره هایم را به او ندهم آشتى نمى کند. براى همین است که روز به روز ستاره هاى من کم تر مى شوند و ستاره هاى منیژ زیادتر. دست خودم نیست، من موهاى منیژ را بیش تر از هر چیزى توى این دنیا دوست دارم. یعنى اول موهاى منیژ را دوست دارم، بعد مادرم را، بعد . . . نه، اول مادرم را دوست دارم، بعد موهاى منیژ، بعد خود منیژ بعد ستاره ها. بعضى وقت ها چند تا گل یاس از توى باغچه مى چیند و مى گذارد لاى موهاش. یک بار گفتمش: «منیژ، کاش من یاس بودم. خوش به حال یاس ها.» دیروز عصر منیژه با دفتر مشق اش محکم زد توى سر عیدى خپل. عیدى به من گفته بود منگل و منیژ هم محکم زد توى سرش و گفت منگل خودش است و آن گربه ى زشت دم بریده اش. گربه ى عیدى از روز اول دم نداشت. یعنى دمش خیلى کوتاه بود. هیچ کس نمى داند کى دمش را بریده اما عیدى مى گوید کار غلام سگى است. من که چیزى نمى دانم. یعنى من هیچ چیز نمى دانم. من فقط بلدم نان یا یخ بخرم. یعنى پول ها را مى دهم به عباس آقا و او هم نان ها را مى گذارد توى دستم اما من براى این که دست هام نسوزند آن ها را مى گذارم روى سرم. تا برسم خانه کله ام آتش مى گیرد. بس که نان ها داغ اند. یخ را هم وقتى مى خرم مى گذارم توى سرم اما تا برسم خانه نصفش آب شده و پیراهنم خیس خیس مى شود. به جز این ها من هیچ کارى بلد نیستم. حتى بلد نیستم ستاره هایم را بشمارم. ستاره هایم را همیشه منیژ مى شمرد. من حتى نمى دانم منگل یعنى چه. اما لابد حرف خوبى نیست. عیدى مى گوید چون گوش هام و کله ام بزرگ است چیزى نمى دانم. به همین خاطر است که بعضى وقت ها مى روم جلو آینه مى ایستم و زل مى زنم به کله ام، به گوش هام، به موهام. گاهى چشم هام را مى بندم و دست هام را از دو طرف به کله ام فشار مى دهم و فشار مى دهم و فشار مى دهم تا از درد نزدیک است جیغ بزنم اما نمى زنم. هزار بار این کار را کرده ام تا کله ام کوچک تر شود. نمى شود. توى آفتاب حیاط دراز کشیده ام و زل زده ام به چراغ هاى رنگى بالاى سرم. آبى، سرخ، سبز، زرد. جیب هاى شلوارم را پر از سنگ کرده ام. مادرم توى آشپزخانه دارد ظرف مى شوید. منیژ توى مهتابى جلو آینه نشسته و دارد ابروهاش را کوتاه مى کند. براى آن پدرسگ. زیر لب آوازى مى خواند که من آن را خوب نمى شنوم. بس که گنجشک ها سر و صدا مى کنند. از این جا که من نگاه مى کنم موهاى منیژ توى نورى که از آینه ى توى دستش مى تابد به آن ها برق مى زند. چند گربه توى آفتاب باغچه کنار من خوابیده اند. هزارتا گنجشک هم لا به لاى شاخه هاى درخت کنار جیک جیک مى کنند اما من هرچه نگاه مى کنم حتى یکى از آن ها را هم نمى توانم ببینم. همیشه فکرمى کنم چه طور گربه ها مى توانند توى این سروصدا بخوابند؟ دست مى کنم توى جیبم و یکى از سنگ ها را بیرون مى آورم. از سروصداى گنجشک ها دارم دیوانه مى شوم. نور خورشید صاف افتاده است توى چشم هام و به همین خاطر وقتى سنگ را پرت مى کنم به سمت یکى از چراغ ها و حباب سرخ آن خرد مى شود نمى توانم شکستنش را ببینم. یکى از گربه ها با صداى شکستن چراغ از خواب مى پرد و مى رود لاى بوته هاى یاس. گنجشک ها هم فقط براى لحظه اى ساکت مى شوند اما باز شروع مى کنند به جیغ کشیدن. چند سنگ دیگر هم از جیبم بیرون مى آورم و این بار آن ها را پرت مى کنم سمت حباب هاى زرد، سبز، آبى، نارنجى. منیژ جیغ مى زند: «دیوونه شدى، خره؟» مادرم مى گوید وقتى فردا شب براى بردن عروس آمدند من بروم توى زیر زمین. مى گوید شگون ندارد با آن کله ى گنده ام راه بیفتم دنبال عروس. مادرم راست مى گوید. خودم از نرگس خانم شنیدم که به مادرم مى گفت من نباید شب عروسى توى دست و پایشان باشم. روى بام خوابیده ایم و آسمان آن قدر سیاه است که انگار ستاره ها ده برابر شده اند. این آخرین شبى است که منیژ خانه ى ما مى خوابد. منیژ مى گوید قول مى دهد شب هاى جمعه من را ببرد امامزاده داود زیارت. باد خنکى از سمت رودخانه مى آید و موهاى منیژ را مى ریزد توى صورتم. منیژ چیزهاى دیگرى هم مى گوید اما من به حرف هاش گوش نمى دهم. نمى خواهم گوش بدهم. صورتم را برمى گردانم و از لا به لاى موهاش به چراغ هاى رنگى توى حیاط نگاه مى کنم. بعضى چراغ ها خاموش اند. یعنى حباب شان شکسته است. چراغ ها انگار آدم هایى که دارشان بزنند، از سیم برق آویزان اند. منیژ مى گوید اگر پسر خوبى باشم فردا شب همه ى ستاره هاش را مى دهد به من. این را که مى گوید نگاهم مى کند و مى خندد. من چند تار مویش را مى گذارم توى دهانم و از لاى موهاش زل مى زنم به ستاره ها. ستاره ها انگار نورشان کم مى شود و بعد زیاد مى شود و باز کم مى شود. توى تاریکى منیژ دست مى کشد روى کله ام، روى گوش هام، روى چشم هام و من بى خودى، مثل آن وقت ها که منیژه با من قهر مى کرد، بغض مى کنم تا چشم هام خیس مى شوند، تا ستاره ها انگار غرق مى شوند توى آب. سه شب بعد که منیژ مى آید خانه مان همین که در را باز مى کنم و چشمم به موهاش مى افتد، پاهام بى خودى مثل بال هاى مگس شروع مى کنند به لرزیدن. گوش هام داغ مى شوند و سرم گیج مى رود. مى خواهم بگویم «موهات چى شدند، منیژ؟» اما زبانم نمى چرخد. توى دل فحش مى دهم به زبانم و کله ام و گوش هام. منیژه کله ام را مى بوسد و گوش هام را ناز مى کند و مى رود سراغ مادرم. حتماً کار آن داماد پدرسگ است. برمى گردم توى حیاط و مى نشینم لب حوض. صداى حرف ها و خنده ى منیژ و مادرم را از توى اتاق مى شنوم اما نمى خواهم گوش بدهم. زل مى زنم به عکس خودم که توى حوض افتاده و بعد دست هام را مى گذارم روى کله ام و فشار مى دهم. فشار مى دهم و فشار مى دهم و فشار مى دهم تا کله ام از درد مى خواهد بترکد. بعد یکهو چشمم مى افتد به چند نقطه ى پرنور توى حوض. به چند ستاره که انگار رفته اند ته حوض شنا کنند اما بعد غرق شده اند و مرده اند و دیگر نمى توانند از جاشان تکان بخورند. اثر مصطفی مستور
نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.