داستانهای کوتا و بلند جالب

داستانهای زیبا و جذاب ، جالب و خواندنی

داستانهای کوتا و بلند جالب

داستانهای زیبا و جذاب ، جالب و خواندنی

هیرش

پانزده سال پیش, بار اولی که دیدمش یکی از همین شب های زمستانی سردی بود که سگ ها نای وق زدن نداشتند.این شب های زمستانی لعنتی کابوس بچه های شب است.او این اسم را روی ما گذاشت. خونین و مالین همین جا کف همین میدان افتاده بود.من که رسیدم با آن سر و دماغ شکسته کورمال کورمال سازش را می جست. سازش از صد جا شکسته بود.به خاطر کشیده ی داوود به مونا با او دست به یقه شده بود, آن ها هم که چهار پنج نفری می شدند تا جایی که می خورد زده بودندش. با مش رحمان صاحب قبلی همین دکه خرکش کنان تا همین جا آوردیمش,سه شب همین جا توی همین دکه مش رحمان تیمارش کرد. قیافه اش به آدم حقیقت زده ای می مانست که سالهاست نخوابیده,توی چشمهایش نمی شد زل زد.چهره اش آدم را به وحشت می انداخت.می شد فریادی را که سالها بلعیده بود توی چشم هایش دید. کسی از ما صدای خنده ی او را نشنید, اصلا خندیدن را یاد نگرفته بود.فقط گاهی که چشمش به مونا می افتاد یا وقتی نواختن آهنگ جدیدی را یاد می گرفت یا گاهی که مشغول خواندن کتاب بود لبخندی گوشه لبش می نشست که آن هم دوامی نداشت و به سرعت در غم چهره اش محو می شد. اما مونا می گفت یک بار خندیدن او را دیده می گفت وقتی از پشت شیشه های زندان چشمش به عق زدن سیروان روی مانتوم افتاد کلی خندید. چایی که می خورید؟ چه سوال احمقانه ای, مگر می شود توی این سرما چایی نخورد. گاهی این سوال های احمقانه ام کلافه اش می کرد. هیرش دل خوشی همه بچه های شب بود. بعد از ماجرای آن شب چو افتاد که یک پسر بچه جلوی نوچه های قدرت در آمده است و یکی دوتای آن ها را ناکار کرده. چند شب بعد نوچه های قدرت ریختند و او را با خودشان بردند. از فردای آن شب بود که هیرش یکی از ما شد. قدرت او را مسئول بچه های این چهار تا میدان کرده بود.تازه بعد ها فهمیدم شایعه ای که هیرش نوچه های قدرت را زده کار منا بود. از آن شب به بعد هیرش همه چیز ما شد. دیگر شبها شام را سر وقت می دادند و از فحش و لگد خبری نبود. قدرت سپرده بود احدالناسی مزاحممان نشود. هیرش هم حساب و کتابش دقیق بود , عصر به عصر پول ها را جمع می کرد و به داوود می داد. چند باری داوود خواست که زیرآبش را بزند و قدری از پول ها را کش رفت, اما قدرت مچش را گرفت و بلایی سرش آورد که دیگر کسی جرات نزدیک شدن به ما را نداشت. هیچ کس نفهمید آن شب بین او و قدرت چه گذشت. می گفتند او قدرت را یاد بچگی های خودش می اندازد. چایی تان سرد نشود. بدون چایی نمی شود این شب های لعنتی را سر کرد. تمام شادی های ما شب ها در هیرش خلاصه می شد. تنبور شکسته اش را هیچ وقت تعمیر نکرد. میگفت "این ساز خود من هستم. بالاخره روزی خودم درستش می کنم." می خواست کارگاه ساز بزرگی داشته باشد. هیچ وقت شبی را که پول هایمان را روی هم گذاشتیم و برایش ساز گرفتیم از یاد نمی برم... از آن به بعد شبها ساز هیرش بود و داستانهایش. داستانهایش هم تمامی نداشت, نمی دانم آن همه قصه را کجا خوانده بود؟ گاهی هم چند خطی از داستان های مجله های قدیمی را می خواند و باقی قصه را خودش سر هم می کرد. حتم دارم پیرترین آدم دنیا بود,اصلا پیر از مادر متولد شده بود.خودش می گفت فرزند نامشروع خشم است و فقر.همه ما یتیم بودیم همه ما پدر و مادر نداشتیم اما او داستانش فرق می کرد حکایت او حکایت پسر بچه ای بود که تنه عابری مست بستنی لیس زده اش را کف خیابان انداخته باشد و بعد هم عابری دیگر محکم زیر گوشش بخواباند کی هی آشغال عوضی این چه غلطی بود که کردی؟درد او درد بود.اصلا او نماینده همه ما بود. یکجا درد های همه ما در او جمع شده بود. می شد غم همه دنیا را در وجودش حل کرد... صدای سرفه هایش هنوز مغزم را چکش میزند, خس خس سینه اش چنان چنگ به صدایش می انداخت که صدایش به کسی نمی رسید.بدنش پر از زخم بود. جای ترکشی روی دست راستش بود که بازویش را گود انداخته بود گاهی ساعت ها به زخم هایش خیره میشد و فقط از سرفه هایش بود که می شد فهمید هنوز زنده است. خدا بیامرزدش چایی هم فقط چایی های مش رحمان.مش رحمان او را خیلی دوست داشت, قبل از مرگش هم تمام دارایی اش را که این دکه بود, به او داد. او هم شب عروسی من و مونا دکه را به ما داد,تمام خرج عروسی ما را هم خودش جور کرد.اسم سیروان را هم به اصرار ما خودش انتخاب کرد.فقط چهار پنج سالی از من بزرگتر بود اما برای همه ما پدر بود.بار آخری که دیدمش پیرتر شده بود.مدام سراغ سیروان را می گرفت.می گفت تنبورم را بده به سیروان.او حتما درستش می کند. هیچ وقت نفهمیدم چطور سر از زندان در آورد.از سیاست متنفر بود.میگفت دروغگوی خوبی که باشی حتما سیاست مدار بزرگی می شوی.حرف مش رحمان بدجوری آویزه گوشش شده بود. مش رحمان می گفت "یک عمر دل خوش این بودیم, فلانی که توپ دستش است هم تیمی ما باشد, نفهمیدیم آنهایی که توپ دستشان می افتد فقط لباس تیم ما را می پوشند." می گفت: از زمان آن قزاق تا حالا سهم من از این دنیا فقط همین دکه بوده است و بس. بدهید, بدهید چایی تان را عوض کنم... همه ما یتیم بودیم همه ما پدر و مادر نداشتیم اما او داستانش فرق می کرد. مادرش وقتی که او را باردار بود شیمیایی شده بود. می گفت نافم را زمستان در آوره گی بریده اند.پدرش مفقودلاثر بود و مادرش را والمرا جلوی چشمانش توی زمین کشاورزی دریده بود...او راست می گفت اصلا همه ما فرزندان نامشروع خشم هستیم و فقر... نبات؟ اثر سعید س
نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.