داستانهای کوتا و بلند جالب

داستانهای زیبا و جذاب ، جالب و خواندنی

داستانهای کوتا و بلند جالب

داستانهای زیبا و جذاب ، جالب و خواندنی

مسافر

خوشحال و راضی نشسته بود توی ماشین آژانس، چشمانش را بست و تک تک چهره ها را از نظر گذراند،حتما کلی تغییر کرده اند،از این که دختران و پسرانش را با چهره ای مردانه و زنانه ببیند در پوست خود نمی گنجید،چند بار پس از خرید از مجلل ترین فروشگاه شهر توکیو چمدان را بررسی کرد،مطمئن شد که برای همه به درستی خرید کرده است،کسی از قلم نی افتاده بود، خیابان های تهران را یکی پس از دیگری پشت سر می گذاشت،هر چقدر به محل زندگیش نزدیک تر می شد هیجانش بیشتر می شد،تپش قلبش بیشتر می شد... از میدان راه آهن به سمت شمال در ولیعصر بالا می رفت،می دانست تا خانه اش راهی نیست،ان وقت ها که نوجوان بود با دوستانش پیاده می رفتند،حالا انگار خیابان قد کشیده بود،تمامی نداشت... فکر کرد با دیدن بچه ها چه حالی به او دست می دهد و مدام مرور می کرد چطور با آنها حرف بزند نقش یک پدر خوب را بازی کند.مهربان و خوش بر خورد و .... پنجه هایش را در هم می فشرد و پاهایش را تکان می داد،راننده از آیینه ی بالای سرش او را زیر چشمی نگاه می کرد،انگار او هم فهمیده بود که مسافرش از ذوق دیدار خانواده پس از سالها بازگشت به زادگاهش بی قرار است پرسید «چند سال نبودی؟» برق شادی در چشمان مسافر درخشید«پانزده سال و چهار ماه و شانزده روز» راننده نچ نچ کرد،«خیلی زیاده،چطور دوام اوردی؟» مسافر از پنجره بیرون را نگاه کرد و گفت« دلم یه ریزه شده بود،هر روزش به اندازه ی یه سال گذشت،»سرش را تکان داد و گفت«خیلی سخت گذشت،خیلی» -«آره واقعا هیچ جا وطن خود آدم نمی شه» -«این اواخر دیگه داشتم خفه می شدم،از وقتی که قرار شد بیام دیگه طاقتم طاق شد،داشتم بال در می آوردم» -«زن و بچه هم داری؟» مسافرخندید،انگار یک کیلو شیرینی توی دلش ریختند،بی اختیار جیغ کوتاهی کشید که راننده لحظاتی با چشمان گرد نگاهش کرد. مسافر گفت «به عشق اونا آمدم... راننده سر تکان داد،مسافر یک مرتبه مثل کسی که چیزی یادش آمده باشد گفت «برید تو این کوجه آقا» راننده فرمان را چرخاند و وارد کوچه شد.مقابل دومین درب متوقف شد. مسافر پیاده شد،راننده هم پیاده شد ساک های مسافرتی را از صندوق عقب زمین گذاشت و نگاهی به خانه انداخت پرسید «مطمئنی درست آمدی؟» مسافر گفت «آره»راننده نشست توی ماشینش و راه افتاد،مسافر دست گذاشت روی شاسی زنگ احساس کرد خاموش است،یا اصلا خراب است.کلید در ورودی را وقت آمدن محض احتیاط در جیب گذاشته بود. دست پاچه چیب هایش را گشت لحظاتی طول کشید تا پیدایش کرد،کلید را به در انداخت به زحمت ان را باز کرد،توی پله ها خالی بود، ترسی ناگهانی در قلبش جان گرفت،حس بدی داشت،ساکها را برداشت و رفت تو ، وارد خانه شد،از هیچ کس هیچ خبری نبود،یکی از پنجره ها شکسته بود،گرد و خاک روی سینک بیشتر به چشم می امد،انگار ساله بود که این خانه خالی شده است،باورش نشد یک هفته ی پیش با زنش صحبت کرده است واو گفته بود بی صبرانه منتظریم،برای راحتی و امنیت مالی تمام داراییش را به پول نقد تبدیل کرد و به حساب زنش واریز کرد ه بود،تازه متوجه بازی که خورده است شد،تکیه زد به ستون وسط پذیرایی و دستانش را روی سرش گذاشت،ارام سُر خورد و ولو شد کف هال. اثر صادق عادلیان
نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.