داستانهای کوتا و بلند جالب

داستانهای زیبا و جذاب ، جالب و خواندنی

داستانهای کوتا و بلند جالب

داستانهای زیبا و جذاب ، جالب و خواندنی

آفلاین

نگاهم که به مانیتور می افتد لبخندی تلخ روی لبم نقش می بندد.دایره کنار اسمت خاکستری است و این یعنی تو اینجا نیستی انگار قرار است تو تا آخرین روز دنیا خاکستری باشی و من همچنان منتظرت باشم اما من مثل همه ی 29 روز گذشته برایت نامه می نویسم تا شاید بالاخره از پس این همه خاکستری خودت را نشان دهی!! فرهاد من!!نکند بیستونت را کنده ای،لباست را تکانده ای و رفته ای دنبال زندگی ات! شاید هم بی خیال شیرین شدی و تیشه ات را زده ای به ریشه ی هر چه عشق و عاشقی است! دیگر حریف دلتنگی ام نمی شوم.کلی گله و شکایت ازنامهربانی هایت دارم که پنهانشان کردم زیر کیبورد.خیال ندارم برایت بنویسمشان اما باور کن نمی شود این همه دوری را تحمل کرد و صبور بود. در نبودنت به همه رجوع کردم! اخم نکن حتی به خواجه حافظ!!! اما چه فایده همه نصیحتم می کنند همین سعدی که خودت سنگش را به سینه می زدی به سادگی ام خندید و گفت : "از دشمنان برند شکایت به دوستان /چون دوست دشمن است.....".باور کن نگذاشتم شکایت کجا بریمش را تمام کند چنان کلیاتش را به گوشه ی اتاق پرت کردم که دیوان حافظ از دیدن این صحنه شوکه شد و از آن روز دیگر هرچه برایت فال می گیرم حتی یکبار هم "یوسف گمگشته باز آید به کنعان " نمی آید! من هم لج کرده ام و اصلا فال نمیگیرم و از سر ناچاری صبوری می کنم اما وقتی صبوری می کنم .انگار چیزی در درونم ورم می کند.جلوی نفسم را می گیرد و مدام فشار می آورد به تک تک ذرات احساسم و قلبم را تکه تکه می کند و من مجبورم با یک لبخند احمقانه بر بلندای این فاصله ها و دلتنگی ها بایستم ، به دیگران سری تکان دهم و تظاهر کنم همه چیز خوب است. شاید ندانی اما بعد از رفتن تو به همه چیز شک کرده ام .به قانون جاذبه ای که دیگر تو را سوی من جذب نمی کند .به نظریه ای که می گوید دنیا دارد کش می آید و منبسط می شود. اما مطمئنم که همه ی این ها دروغ است! من هر روز با همه ی سلول های تنم درک می کنم که قلبم دارد تنگ تر و تنگ تر می شود و دنیایم همواره کوچک تر و کوچک تر ، آن قدر کوچک که در دایره ی خاکستری کنار اسمت توی ایمیلم خلاصه شده مشکل از علم نیست!دانشمندان باید از این به بعد یک تبصره اضافه کنند زیر همه ی نظریه هایشان و بگویند این قانون ها در محیطی که بشدت آلوده به عشق و دیوانگی است صدق نمی کند. حالا تو همچنان نقش نبودن را در این عاشقانه بازی کن تا من دیوانگی هایم هر لحظه شدت بیشتری بگیرد و این نوشته را به بحران واژگانی بکشم و یادم برود این یک داستان است و باید ساختار ،اسلوب،پیام ،و ....داشته باشد.و لازم است خوانندگان را به یک نتیجه ای برساند. نه اینکه همینطور آواره این خط آن خط شان کند. بعدا تو خودت بیا و جواب تک تک نقدهایی که زیر این داستان ردیف می شود را بده! البته اینجا همه دنبال ساختار و قالب نیستند کسی را می شناسم که از کت پیرمرد داستانش کلی پی نوشت(پ.ن) آویزان است و قانون های مصوب خودش را دارد. و من از خواندن نوشته هایش عجیب لذت می برم. ودیوانگی هایم ضربدر ده به توان بینهایت می شود از این ها که بگذریم تصمیم دارم امروز با هم به تفاهم عادلانه ای برسیم.تو قلبی که دزدیده ای به من برگردان .در عوض من هم قول می دهم تو هر چند روز که نیامدی مواظب دلت باشم.شب ها توی گهواره آغوشم با لالایی محبت خوابش کنم.رویش پتو بکشم که سرما نخورد و با هم هر شب از دوری ات شعری تازه بگوییم. تعجب نکن.دقیقا دو روز بعد از رفتن تو من هم شاعر شدم و هم فیلسوف! کشف کرده ام یک رگ دیوانگی خالص در درون روحم زندگی می کند که رابطه ی مستقیم با دلتنگی ام دارد و فهمیده ام شب و روز از گردش زمین ایجاد نمی شود و تو درتمام این مدت در مرکزی ترین نقطه منظومه دلم ،نقش خورشید را بازی می کرده ای. چون از وقتی رفته ای همواره شب است. صبر کن تا لحظه ای از فشار بی وقفه کلیدهای این کیبورد دست بکشم و دوباره به دایره کنار اسمت نگاه کنم!! شاید آمده باشی اما نه! تو همچنان اسیر خاکستری ها هستی .و اصلا حواست هم نیست که 29 روز است که نیامده ای!! در این مدت کلاغ ها خبرهای بد زیاد آورده اند.گفته اند حوالی تو زلزله آمده است.گفته اند مردی را کوسه خورده و قایقی در بیکرانه دریا غرق شده است اما خودت بهتر می دانی به حرف کلاغ هایی که هنوز از پس هزاران قصه به خانه شان نرسیده اند نمی شود اعتماد کرد.پس من همچنان دلخوش آمدنت می مانم. این نامه را همین طور نیمه کاره رها می کنم و گریه هایم که تمام شد ادامه اش را عاشقانه تر می نویسم..... . . . سلام سلااااااااااااااااااااااااااام من آمدم شیرینم ! اثر فرزانه بارانی
نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.