داستانهای کوتا و بلند جالب

داستانهای زیبا و جذاب ، جالب و خواندنی

داستانهای کوتا و بلند جالب

داستانهای زیبا و جذاب ، جالب و خواندنی

از مدینه تا شام

بیشتر بچه‏ها رفته‏اند بالاى نخل وسط کوچه و تندتند خرما مى‏خوردند. چندتایى هم هى دنبال یکدیگر مى‏دوند و دامن پیراهنهاى بلندشان مرتب به این طرف و آن طرف چرخ مى‏خورد. نشسته‏ام روى گلیم کوچکم. مادرم هر روز این گلیم را مى‏اندازد جلوى در خانه تا بنشینم رویش; آخر توى خانه حوصله‏ام سر مى‏رود اما توى کوچه بازى بچه‏هارا نگاه مى‏کنم. یکى از بچه‏ها از نخل پایین مى‏آید و مى‏دود طرف من. موهاى بلند و سیاهش که روى شانه‏هایش پخش شده است، تکان تکان مى‏خورد. دو تا خرما توى دستش است مى‏گوید: براى تو چیده‏ام. خرماها را مى‏گیرم و با خوشحالى مى‏خندم و او دوباره مى‏دود و مى‏رود بالاى نخل موهاى بلند و سیاهش تکان تکان مى‏خورد. یکى از خرماها را مى‏گذارم توى دهانم و بچه‏هایى را که بازى مى‏کنند، نگاه مى‏کنم. همگى‏شان دارند دنبال یک نفر که قدش از همه کوتاه‏تر است مى‏دوند. اگر من جاى او بودم آنقدر تند مى‏دویدم‏که دست هیچ‏کس بهم نرسد. اما من حتى نمى‏توانم راه بروم پاهایم فلج است،اصلا نمى‏توانم پاهایم را تکان بدهم. مادرم مى‏گوید: وقتى که خیلى کوچولو بوده‏ام مریض مى‏شوم و به خاطر آن مریضى پاهایم فلج مى‏شود. خرماى باقى‏مانده را مى‏گذارم توى‏دهانم، بر خلاف خرماى قبلى که هسته نداشت، این یکى هسته دارد. باز به بچه‏ها نگاه مى‏کنم. این بار فقط پاهایشان را مى‏بینم: پاها دارند تند تند به این طرف و آن طرف مى‏دوند، از نخل بالا مى‏روند و... پاهاى دخترها و پسرها مثل هم است، سیاه سیاه و خاکى فقط بعضى از دخترهاوقتى مى‏دوند خلخال پاهایشان جرینگ جرینگ صدا مى‏کند هسته خرما را از دهانم بیرون مى‏آورم و به دیوار روبه‏رویى‏ام نشانه مى‏گیرم هسته خرما به دیوار نمى‏رسد مى‏افتد درست وسط کوچه. پاهاى یکى از بچه‏ها سرش مى‏دهد به طرفى دیگر. کاش پاهاى من خوب مى‏شد و مى‏توانستم پا به پایشان بدوم و از نخل وسط کوچه بالا بروم اما حیف که پیش هر پزشکى که رفته‏ایم، گفته است که کارى نمى‏شود برایم بکنند. موهایم را که سیخ سیخ آمده روى پیشانیم عقب مى‏زنم و روسرى‏ام را مى‏کشم جلو. پاها تند و تند مى‏دوند، مى‏ایستند و از نخل بالا مى‏روند... وقتى مى‏آییم توى کوچه از بچه‏ها خجالت مى‏کشم و روسرى‏ام را روى صورتم مى‏کشم آخر مادرم بغلم کرده است. بابا خوشحال‏تر از همیشه است وقتى مى‏پرسم: کجا مى‏رویم؟ مى‏خندد و مى‏گوید: یک جاى خوب! صورتم را مى‏چسبانم به گردن مادرم. بچه‏ها دوباره رفته‏اند بالاى نخل و بعضى‏هایشان دارند دنبال هم مى‏دوند. صداى جرینگ جرینگ خلخال پاهایشان در گوشم مى‏پیچید. سرم را بلند مى‏کنم و یواشکى نگاهشان مى‏کنم. همان دخترى که دیروز بهم خرما داد دستش را برایم تکان مى‏دهد. با خجالت‏سرم را تندى بر مى‏گردانم. بابا هنوز دارد مى‏خندد دست‏هاى بزرگش را جلو مى‏آورد و لپم را مى‏کشد. از مادرم مى‏پرسم: اینجا کجاست؟ مى‏گوید: اینجا خانه دختر پیامبر(ص) و همسرش على(ع) است این را که مى‏شنوم خیالم راحت مى‏شود، آخر تعریف خوبى‏هایشان را خیلى از پدر و مادرم شنیده‏ام اما تا به حال به خانه‏شان نیامده‏ام; این اولین بارم است. آقاى مهربانى روبه‏رویمان نشسته است. این را از لبخندهایش مى‏فهمم. وقتى آمدیم تو، با خوشحالى با پدر احوال‏پرسى کرد و بعد به من لبخند زد آنقدر قشنگ لبخند زد که نگو! مى‏خواهم از مادرم بپرسم: چرا اینجا آمده‏ایم اما چیزى نمى‏گویم. آقاى مهربان دوباره بهم لبخند مى‏زند و با دستش اشاره مى‏کند به کاسه خرما جلویمان است. به مادرم نگاه مى‏کنم. مادر لبخندى مى‏زند و مى‏گوید: بردار، یک دانه خرما بر مى‏دارم و مى‏گذارم توى دهانم، چقدر شیرین است‏خیلى خوشمره‏تر از خرماهایى که دیروز آن دختر از نخل وسط کوچه‏مان چید و به من داد. مى‏خواهم از مادرم بپرسم: چرامزه این خرماها با بقیه خرماهایى که تا حالا خورده‏ام فرق مى‏کند؟ اما آقاى مهربان دارد نگاهم مى‏کند براى همین خجالت مى‏کشم. بابا که چهارزانو کنار من و مادر نشسته و تا به حال ساکت‏بوده است. دست‏هایش را به هم گره مى‏کند و مى‏گوید:یا امیرالمؤمنین! شفاى دختر مرا از خدا بخواهید... هنوز حرف بابا تمام نشده است که پسر آقاى مهربان از در اتاق مى‏آید تو. لبخندش عین لبخندهاى آقاى مهربان است. صورتش هم عین صورت آقاى مهربان روشن است. روشن هم نگوئیم یکجورى که انگار خیلى نورانى است. مادرم آهسته مى‏گوید: او حسین(ع) است. آقاى مهربان به او مى‏گوید: اى پسرم! دست‏بر سر این کودک بگذار و شفاى او را از خدا بخواه. پسر آقاى مهربان مى‏آید به طرفم. خجالت مى‏کشم و روسرى‏ام را مى‏کشم جلو و مى‏چسبانم به مادرم مادرم مى‏گوید: دخترم او پسر امام(ع) ست‏ببین چقدر مهربان است. روسرى‏ام را بالاتر مى‏کشم. پسر آقاى مهربان دستش را مى‏کشد روى سرم. اول فکر مى‏کنم یک پرنده دارد بالهایش را روى سرم مى‏کشد امانه، دست پسر آقاى مهربان است، بعد از مدتى دستش را برمى‏دارد و بهم لبخند مى‏زند. یک مرتبه صداى پدر و مادرم بلند مى‏شود: پاشو پاشو تو مى‏توانى راه بروى. تعجب مى کنم به پاهایم نگاه مى‏کنم انگشت‏شصتم را تکان مى‏دهم و سرم را بلند مى‏کنم. آقاى مهربان و پسرش با نگاهشان مى‏گویند: پاشو دخترجان! پاشو تو مى‏توانى راه بروى! آرام از روى زانوى مادرم بلند مى‏شوم. صداى گریه پدر و مادر بلند مى‏شود شانه‏هاى مادرم زیر چادر مى‏لرزد. آرام آرام دور تا دور اتاق راه مى‏روم و به پسر آقاى مهربان نگاه مى‏کنم. پدر و مادرم بلند مى‏شوند. پدرم دو تا دستش را بالا گرفته و مرتب مى‏گوید، خدا را شکر خدا را شکر مى‏رود جلو و دست آقاى مهربان و پسرش را مى‏بوسد. دوست دارم جلوتر از پدر و مادرم از خانه بزنم بیرون و تا در خانه‏مان یک‏نفس بدوم و فریاد بزنم: بچه‏ها! بچه‏ها! من مى‏توانم راه بروم! مى‏توانم راه بروم! مى‏توانم از نخل وسط کوچه‏مان بالا بروم! پسر آقاى مهربان مرا شفا داد! به خانه که مى‏رسم صداى ناله و گریه بچه‏هاى کوچکى به گوشم مى‏رسد. خودم هم نمى‏دانم چرا همیشه از شنیدن صداى گریه بچه‏ها غصه‏ام مى‏شود. نزدیکتر مى‏روم و اسیران را مى‏بینم یک عده‏شان زانو به بغل یک گوشه نشسته‏اند و به دیوارهاى خرابه تکیه داده‏اند دقت که مى‏کنم مى‏بینم که به جایى خیره شده‏اند جا مى‏خورم در یکى از گوشه‏هاى خرابه نیزه‏اى را توى خاک فرو کرده‏اند بالاى نیزه سر بریده مردى است. چشم‏هایم را مى‏بندم و بلافاصله باز مى‏کنم و دوباره به اسیران نگاه مى‏کنم. سر و رویشان خاک آلوده است و گونه‏هاى بیشترشان کبود شده است. نگاهم را به دنبال بچه‏هایى که ناله‏شان خرابه را پر کرده مى‏گردانم همه‏شان دور خانمى را گرفته‏اند و ناله مى‏کنند بچه کوچکى داد مى‏زند: آب آب مشک آب و نان‏هایى که در دستمال پیچیده‏ام از زیر چادر بیرون مى‏آورم، مى‏روم جلوتر و آن خانم را صدا مى‏کنم. آن خانم یکى از بچه‏ها را که صورتش از اشک خیس است مى‏بوسد و زمین مى‏گذارد و به من نگاه مى‏کند. مشک آب و دستمال نان را مى‏گیرم طرفش. چشم‏هاى غمگینش غمگینتر مى‏شود. تحمل نگاه غمگینش را ندارم. نمى‏دانم چرا اینقدر نگاهش برایم آشناست. با خودم فکر مى‏کنم این نگاه را قبلا کجا دیده‏ام با صدایش به خودم مى‏آیم: اى‏زن! مگر نمى‏دانى صدقه بر ما حرام است؟ سرم را بلند مى‏کنم و سریع مى‏گویم: نه این صدقه نیست. نذرى است. نذر کرده‏ام براى رسیدن به آرزویم به هر اسیرى که مى‏رسم آب و غذا بدهم. این را مى‏گویم و ساکت مى‏شوم، دوباره یاد آنروزها افتاده‏ام. یاد آنروزهاى گذشته که مى‏افتم احساس مطبوعى در دلم احساس مى‏کنم. مخصوصا آنروز همان‏روزى که هى از پدر و مادرم مى‏پرسیدم کجا مى‏رویم؟ و آنها جواب مى‏دادند: یک جاى خوب... دوست دارم خاطره آنروز را براى این خانم خرابه نشین تعریف کنم. تا به حال براى خیلى از مردم تعریف کرده‏ام. بچه‏ها ساکت‏شده‏اند. دیگر آه و ناله نمى‏کنند. هر کدام تکه نانى به طرف دهان برده‏اند و آن بچه کوچک هم که آب مى‏خواست، دهانش را برده‏است‏به طرف در کوچک مشک. رو مى‏کنم به خانم خرابه‏نشین و مى‏گویم: مدت‏هاست‏به شام آمده‏ام و این جا زندگى مى‏کنم. قبلا در مدینه زندگى مى‏کردم. دختر کوچکى که بودم پاهایم فلج‏بود به طورى که همه طبیبان از معالجه‏ام ناتوان بودند اما مى‏دانید... به اینجا که مى‏رسم بى‏اختیار چشمانم پر از اشک مى‏شود مى‏دانید حسین بن على(ع) مراشفا داد. حالا مدت‏هاست که به شام آمده‏ام و از عزیزانم خصوصااو خبر ندارم. آه بلندى مى‏کشم و ادامه مى‏دهم: ایام جوانى‏ام دارد تمام مى‏شود دوست دارم براى یکبار که شده عزیزانم خصوصا او که مرا شفا داد زیارت کنم براى همین این نذر را کرده‏ام و نذرى‏ام به خاطر این است. اینها را مى‏گویم و تند تند اشک مى‏ریزم آرزو مى‏کنم یکبار دیگر به آنروزها برگردم. روزهایى که مى‏رفتم خانه حضرت على(ع) و فاطمه(س) اشک‏هایم را با لبه مقنعه‏ام پاک مى‏کنم و به چهره آن خانم نگاهى مى‏اندازم چهره‏اش غرق اشک است. خیلى تعجب مى‏کنم مى‏پرسم: چه شده که شما هم به گریه افتاده‏اید؟ میان گریه مى‏گوید: اى زن! آرزوى تو برآورده شد همان سرى که به نیزه است. سر برادر من حسین(ع) است و این اسیران همسر و فرزندان اویند. این را که مى‏شنوم پاهایم سست مى‏شود و دیگر چیزى نمى‏فهمم. صورتم یکدفعه خنک مى‏شود. آرام چشم‏هایم را باز مى‏کنم. آب از گونه‏هایم چکه چکه مى‏کند و مى‏ریزد توى گردنم. سرم روى زانوى آن خانم است هنوز چهره‏اش پر از اشک است. دوباره گریه‏ام مى‏گیرد. بچه‏ها هم اطرافمان جمع شده‏اند و صداى گریه‏شان خرابه را پر کرده است. یکدفعه صداى صوت قرآن بلند مى‏شود. سرم را به اطراف مى‏چرخانم صداى قارى از جاى خیلى نزدیک مى‏آید نه باورم نمى‏شود قارى قرآن همان است که در کودکى پاهاى فلجم را شفا داد! همان است که در کودکى پاهاى فلجم را شفا داد همان است که دست‏هایش مثل بال پرنده‏ها نرم و سبک بود! سر بریده قارى همین‏جاست: درست‏بالاى نیزه، سر بریده کسى که بهش مى‏گفتم: پسر آقاى مهربان. اثر محدثه رضایى
نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.