بیشتر بچهها رفتهاند بالاى نخل وسط کوچه و تندتند خرما مىخوردند. چندتایى هم هى دنبال یکدیگر مىدوند و دامن پیراهنهاى بلندشان مرتب به این طرف و آن طرف چرخ مىخورد. نشستهام روى گلیم کوچکم. مادرم هر روز این گلیم را مىاندازد جلوى در خانه تا بنشینم رویش; آخر توى خانه حوصلهام سر مىرود اما توى کوچه بازى بچههارا نگاه مىکنم. یکى از بچهها از نخل پایین مىآید و مىدود طرف من. موهاى بلند و سیاهش که روى شانههایش پخش شده است، تکان تکان مىخورد. دو تا خرما توى دستش است مىگوید: براى تو چیدهام. خرماها را مىگیرم و با خوشحالى مىخندم و او دوباره مىدود و مىرود بالاى نخل موهاى بلند و سیاهش تکان تکان مىخورد. یکى از خرماها را مىگذارم توى دهانم و بچههایى را که بازى مىکنند، نگاه مىکنم. همگىشان دارند دنبال یک نفر که قدش از همه کوتاهتر است مىدوند. اگر من جاى او بودم آنقدر تند مىدویدمکه دست هیچکس بهم نرسد. اما من حتى نمىتوانم راه بروم پاهایم فلج است،اصلا نمىتوانم پاهایم را تکان بدهم. مادرم مىگوید: وقتى که خیلى کوچولو بودهام مریض مىشوم و به خاطر آن مریضى پاهایم فلج مىشود. خرماى باقىمانده را مىگذارم توىدهانم، بر خلاف خرماى قبلى که هسته نداشت، این یکى هسته دارد. باز به بچهها نگاه مىکنم. این بار فقط پاهایشان را مىبینم: پاها دارند تند تند به این طرف و آن طرف مىدوند، از نخل بالا مىروند و...
پاهاى دخترها و پسرها مثل هم است، سیاه سیاه و خاکى فقط بعضى از دخترهاوقتى مىدوند خلخال پاهایشان جرینگ جرینگ صدا مىکند هسته خرما را از دهانم بیرون مىآورم و به دیوار روبهرویىام نشانه مىگیرم هسته خرما به دیوار نمىرسد مىافتد درست وسط کوچه. پاهاى یکى از بچهها سرش مىدهد به طرفى دیگر. کاش پاهاى من خوب مىشد و مىتوانستم پا به پایشان بدوم و از نخل وسط کوچه بالا بروم اما حیف که پیش هر پزشکى که رفتهایم، گفته است که کارى نمىشود برایم بکنند. موهایم را که سیخ سیخ آمده روى پیشانیم عقب مىزنم و روسرىام را مىکشم جلو. پاها تند و تند مىدوند، مىایستند و از نخل بالا مىروند...
وقتى مىآییم توى کوچه از بچهها خجالت مىکشم و روسرىام را روى صورتم مىکشم آخر مادرم بغلم کرده است. بابا خوشحالتر از همیشه است وقتى مىپرسم: کجا مىرویم؟ مىخندد و مىگوید: یک جاى خوب! صورتم را مىچسبانم به گردن مادرم. بچهها دوباره رفتهاند بالاى نخل و بعضىهایشان دارند دنبال هم مىدوند. صداى جرینگ جرینگ خلخال پاهایشان در گوشم مىپیچید. سرم را بلند مىکنم و یواشکى نگاهشان مىکنم. همان دخترى که دیروز بهم خرما داد دستش را برایم تکان مىدهد. با خجالتسرم را تندى بر مىگردانم. بابا هنوز دارد مىخندد دستهاى بزرگش را جلو مىآورد و لپم را مىکشد.
از مادرم مىپرسم: اینجا کجاست؟ مىگوید: اینجا خانه دختر پیامبر(ص) و همسرش على(ع) است این را که مىشنوم خیالم راحت مىشود، آخر تعریف خوبىهایشان را خیلى از پدر و مادرم شنیدهام اما تا به حال به خانهشان نیامدهام; این اولین بارم است. آقاى مهربانى روبهرویمان نشسته است. این را از لبخندهایش مىفهمم. وقتى آمدیم تو، با خوشحالى با پدر احوالپرسى کرد و بعد به من لبخند زد آنقدر قشنگ لبخند زد که نگو! مىخواهم از مادرم بپرسم: چرا اینجا آمدهایم اما چیزى نمىگویم. آقاى مهربان دوباره بهم لبخند مىزند و با دستش اشاره مىکند به کاسه خرما جلویمان است. به مادرم نگاه مىکنم. مادر لبخندى مىزند و مىگوید: بردار، یک دانه خرما بر مىدارم و مىگذارم توى دهانم، چقدر شیرین استخیلى خوشمرهتر از خرماهایى که دیروز آن دختر از نخل وسط کوچهمان چید و به من داد. مىخواهم از مادرم بپرسم: چرامزه این خرماها با بقیه خرماهایى که تا حالا خوردهام فرق مىکند؟ اما آقاى مهربان دارد نگاهم مىکند براى همین خجالت مىکشم. بابا که چهارزانو کنار من و مادر نشسته و تا به حال ساکتبوده است. دستهایش را به هم گره مىکند و مىگوید:یا امیرالمؤمنین! شفاى دختر مرا از خدا بخواهید... هنوز حرف بابا تمام نشده است که پسر آقاى مهربان از در اتاق مىآید تو. لبخندش عین لبخندهاى آقاى مهربان است. صورتش هم عین صورت آقاى مهربان روشن است. روشن هم نگوئیم یکجورى که انگار خیلى نورانى است. مادرم آهسته مىگوید: او حسین(ع) است. آقاى مهربان به او مىگوید: اى پسرم! دستبر سر این کودک بگذار و شفاى او را از خدا بخواه. پسر آقاى مهربان مىآید به طرفم. خجالت مىکشم و روسرىام را مىکشم جلو و مىچسبانم به مادرم مادرم مىگوید: دخترم او پسر امام(ع) ستببین چقدر مهربان است. روسرىام را بالاتر مىکشم. پسر آقاى مهربان دستش را مىکشد روى سرم. اول فکر مىکنم یک پرنده دارد بالهایش را روى سرم مىکشد امانه، دست پسر آقاى مهربان است، بعد از مدتى دستش را برمىدارد و بهم لبخند مىزند. یک مرتبه صداى پدر و مادرم بلند مىشود: پاشو پاشو تو مىتوانى راه بروى. تعجب مى کنم به پاهایم نگاه مىکنم انگشتشصتم را تکان مىدهم و سرم را بلند مىکنم. آقاى مهربان و پسرش با نگاهشان مىگویند: پاشو دخترجان! پاشو تو مىتوانى راه بروى!
آرام از روى زانوى مادرم بلند مىشوم. صداى گریه پدر و مادر بلند مىشود شانههاى مادرم زیر چادر مىلرزد. آرام آرام دور تا دور اتاق راه مىروم و به پسر آقاى مهربان نگاه مىکنم. پدر و مادرم بلند مىشوند. پدرم دو تا دستش را بالا گرفته و مرتب مىگوید، خدا را شکر خدا را شکر مىرود جلو و دست آقاى مهربان و پسرش را مىبوسد. دوست دارم جلوتر از پدر و مادرم از خانه بزنم بیرون و تا در خانهمان یکنفس بدوم و فریاد بزنم: بچهها! بچهها! من مىتوانم راه بروم! مىتوانم راه بروم!
مىتوانم از نخل وسط کوچهمان بالا بروم! پسر آقاى مهربان مرا شفا داد!
به خانه که مىرسم صداى ناله و گریه بچههاى کوچکى به گوشم مىرسد. خودم هم نمىدانم چرا همیشه از شنیدن صداى گریه بچهها غصهام مىشود.
نزدیکتر مىروم و اسیران را مىبینم یک عدهشان زانو به بغل یک گوشه نشستهاند و به دیوارهاى خرابه تکیه دادهاند دقت که مىکنم مىبینم که به جایى خیره شدهاند جا مىخورم در یکى از گوشههاى خرابه نیزهاى را توى خاک فرو کردهاند بالاى نیزه سر بریده مردى است. چشمهایم را مىبندم و بلافاصله باز مىکنم و دوباره به اسیران نگاه مىکنم. سر و رویشان خاک آلوده است و گونههاى بیشترشان کبود شده است. نگاهم را به دنبال بچههایى که نالهشان خرابه را پر کرده مىگردانم همهشان دور خانمى را گرفتهاند و ناله مىکنند بچه کوچکى داد مىزند: آب آب مشک آب و نانهایى که در دستمال پیچیدهام از زیر چادر بیرون مىآورم، مىروم جلوتر و آن خانم را صدا مىکنم. آن خانم یکى از بچهها را که صورتش از اشک خیس است مىبوسد و زمین مىگذارد و به من نگاه مىکند. مشک آب و دستمال نان را مىگیرم طرفش. چشمهاى غمگینش غمگینتر مىشود. تحمل نگاه غمگینش را ندارم. نمىدانم چرا اینقدر نگاهش برایم آشناست. با خودم فکر مىکنم این نگاه را قبلا کجا دیدهام با صدایش به خودم مىآیم: اىزن! مگر نمىدانى صدقه بر ما حرام است؟ سرم را بلند مىکنم و سریع مىگویم: نه این صدقه نیست. نذرى است. نذر کردهام براى رسیدن به آرزویم به هر اسیرى که مىرسم آب و غذا بدهم. این را مىگویم و ساکت مىشوم، دوباره یاد آنروزها افتادهام. یاد آنروزهاى گذشته که مىافتم احساس مطبوعى در دلم احساس مىکنم. مخصوصا آنروز همانروزى که هى از پدر و مادرم مىپرسیدم کجا مىرویم؟ و آنها جواب مىدادند: یک جاى خوب... دوست دارم خاطره آنروز را براى این خانم خرابه نشین تعریف کنم. تا به حال براى خیلى از مردم تعریف کردهام. بچهها ساکتشدهاند. دیگر آه و ناله نمىکنند. هر کدام تکه نانى به طرف دهان بردهاند و آن بچه کوچک هم که آب مىخواست، دهانش را بردهاستبه طرف در کوچک مشک. رو مىکنم به خانم خرابهنشین و مىگویم: مدتهاستبه شام آمدهام و این جا زندگى مىکنم. قبلا در مدینه زندگى مىکردم. دختر کوچکى که بودم پاهایم فلجبود به طورى که همه طبیبان از معالجهام ناتوان بودند اما مىدانید... به اینجا که مىرسم بىاختیار چشمانم پر از اشک مىشود مىدانید حسین بن على(ع) مراشفا داد. حالا مدتهاست که به شام آمدهام و از عزیزانم خصوصااو خبر ندارم. آه بلندى مىکشم و ادامه مىدهم: ایام جوانىام دارد تمام مىشود دوست دارم براى یکبار که شده عزیزانم خصوصا او که مرا شفا داد زیارت کنم براى همین این نذر را کردهام و نذرىام به خاطر این است. اینها را مىگویم و تند تند اشک مىریزم آرزو مىکنم یکبار دیگر به آنروزها برگردم. روزهایى که مىرفتم خانه حضرت على(ع) و فاطمه(س) اشکهایم را با لبه مقنعهام پاک مىکنم و به چهره آن خانم نگاهى مىاندازم چهرهاش غرق اشک است. خیلى تعجب مىکنم مىپرسم: چه شده که شما هم به گریه افتادهاید؟ میان گریه مىگوید: اى زن! آرزوى تو برآورده شد همان سرى که به نیزه است. سر برادر من حسین(ع) است و این اسیران همسر و فرزندان اویند. این را که مىشنوم پاهایم سست مىشود و دیگر چیزى نمىفهمم. صورتم یکدفعه خنک مىشود. آرام چشمهایم را باز مىکنم. آب از گونههایم چکه چکه مىکند و مىریزد توى گردنم. سرم روى زانوى آن خانم است هنوز چهرهاش پر از اشک است. دوباره گریهام مىگیرد. بچهها هم اطرافمان جمع شدهاند و صداى گریهشان خرابه را پر کرده است. یکدفعه صداى صوت قرآن بلند مىشود. سرم را به اطراف مىچرخانم صداى قارى از جاى خیلى نزدیک مىآید نه باورم نمىشود قارى قرآن همان است که در کودکى پاهاى فلجم را شفا داد! همان است که در کودکى پاهاى فلجم را شفا داد همان است که دستهایش مثل بال پرندهها نرم و سبک بود! سر بریده قارى همینجاست: درستبالاى نیزه، سر بریده کسى که بهش مىگفتم: پسر آقاى مهربان.
اثر محدثه رضایى