داستانهای کوتا و بلند جالب

داستانهای زیبا و جذاب ، جالب و خواندنی

داستانهای کوتا و بلند جالب

داستانهای زیبا و جذاب ، جالب و خواندنی

حسرت برای من ماند وبس

هیچ وقت اون روز تلخ یادم نمیره انگار همین دیروز بود بهم زنگ زد گفت شیرین میای بریم کوه ؟ گفتم :آخه مهتاب الان چه وقت کوه رفتنه واستا فردا صبح با بچه ها هماهنگ می کنم دوتایی که نمی شه رفت چند نفری باشیم لذتش بیشتره مهتاب فقط سکوت کرد و چیزی نگفت گفتم : چرا حرف نمی زنی فردا بریم ؟ مهتاب: باشه حرفی ندارم شیرین : چیه مهتاب چرا صدات اینقدر گرفتست؟ مهتاب: هیچی فردا می بینمت خدانگهدار صدای مهتاب پر از درد رنج بود نمی دانستم برای این دختر شاد چه اتفاقی افتاده بود زنگ زدم به همه دوستان نزدیک من و مهتاب و ازشون خواستم فردا باما بیان نمی دونم چه جوری شده بود که همه دعوتمو قبول کردند اون روز شوم آمد من رفتم دنبال مهتاب تا سر قراری که با دوستای دیگه گذاشته بودم بریم شیرین:سلام مهتابم مهتاب: سلام شیرین جان ممنون که به خواستم گوش کردی شیرین : دختر چیه چی شده چرا اینقدر داغونی ؟ مهتاب: نه حالم خیلی هم خوبه از این بهتر هم نمیشه شیرین :نه تو یه چیزت هست بگو چی شده؟ مهتاب: شیرین جان باور کن حالم خوبه می دانستم یک چیزی شده داره دروغ میگه که حالش خوبه به خاطر همین زیاد اصرار نکردم بگه تو دلم گفتم شاید با کوه رفتنمون حالش خوب بشه بهم بگه چی شده شیرین: راه بیافت دختر همه منتظرمونن سر قرار که رسیدیم دوستان اومده بودن همه فهمیده بودن انگار یه غم بزرگی تو چشای مهتاب موج میزنه ولی به روش نیاوردن از من یواشکی می پرسیدن مهتاب چرا اینجوری شده ؟ و منم هیچ توضیحی نداشتم براشون بدم مهتاب: خوب نمی خواهید بیاین یا من تنها این کوه رو بالا برم شیرین : داریم میایم چقدر عجله می کنی کوه که تموم نمیشه احساس کردم زیر لب یه چیزی زمزمه کرد ولی متوجه نشدم چی گفت به هر پرتگاهی که می رسیدم ازم می پرسید: اینجا چطوره آدم ازش بپره پایین و منم با شوخی می گفتم نه جاهای با صفا ترم هست بزا برسیم خودم بهت می گم و اوهم فقط سکوت می کرد و به دره زیر پاش خیره می شد اون بالای بالا که رسیدم دیگه خیلی خسته شدیم واستادیم تا یه خورده استراحت کنیم یهو چشم به پرتگاه روبه روم افتاد که گلهای شقایق دره شو پر کرده بود به شوخی برگشتم به مهتاب گفتم : مهتاب اینجا آدم بیاد بپره ببین چقدر قشنگه انگار یه تیکه از بهشته مهتاب که تا اون موقعه نخندیده بود یه خنده از ته دلش سر داد اومد بوسم کرد گفت تو بهترین دوستم هستی آره اینجا بهترینه از رفتارش همه مون خشکمون زده بود مهتاب هم چنان خندان یهو از دره پرید پایین تا اومدیم به خودمون بجنبیم مهتاب بین یک عالمه گل شقایق غرق در خون شده بود هیچ وقت آن روز تلخ یادم نخواهد رفت حالا از کوه از گل شقایق متنفرم اثر مریم مقدسی
نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.