داستانهای کوتا و بلند جالب

داستانهای زیبا و جذاب ، جالب و خواندنی

داستانهای کوتا و بلند جالب

داستانهای زیبا و جذاب ، جالب و خواندنی

مرغ حق

جغد بر کنج ویرانه ای نشسته بود و گاه گاهی ناله ای سر میداد و از سوز ناله اش سکوت شب می شکست سرش را بالا گرفت و با حسرتی ناتمام به آسمان نگریست و دردی در تمام جانش پیچید و ناله ای دیگر سر داد. هدهد وقتی ناله های جغد به گوشش رسید .خود را به بالای خرابه رساند و گفت: تا کی می خواهی عزلت نشین این خرابه ها باشی و بر از دست رفته هایت کوکو کنی و با ناله های حزن انگیزت ،زیبایی شب را سنگین و غم آلود کنی!!؟ جغد همچنان که به آسمان نگاه می کرد پاسخ داد ای مرغ سلیمان! گرد این ویرانه دنبال چه می گردی؟تو که هفت وادی عشق طی را کرده ای ! پس اینک باید بر درخت طوبی بر بلندای کوه قاف گرم در معاشقه با سیمرغ خود باشی!! مرا با این درد به حال خود رها کن و برو! هد هد از تعریف جغد دلش شاد شد و با طعنه ادامه داد آن زمان که بانک برافراشتم که بیایید تا با هم به جستجوی سیمرغ راهی شویم .تو گفتی که گنجی در این خرابه ها داری و به آن خوشنودی!!حالا گنجت کجاست؟معشوقه ات کجاست که تو اینگونه زارو پریشان و بال و پر ریخته ای !! جغد ناله ای کرد و گفت معشوق من همین جاست! من ازاو هیچ توقعی ندارم ! همین که اجازه می دهد در حلقه ی مشتاقانش باشم برای من کافی است !!تمام وجودم پر شده از عشقی که سخت محتاجش شده ام من فقط دلتنگ اویم و هر لحظه دلبسته تر و بی تاب تر می شوم دیریست که به جز او نه چیزی می بینم و نه چیزی می شنوم.همه ی زیباییها برایم رنگ باخته است.فقط اوست که در هر دم و بازدم در وجودم لبریز می شود درد فراقی از عشقش در دلم پا گرفته که تک تک ذرات تنم به یادش هر شب ناله سر می دهد و درد خواستنش با من چنان می کند که برای یافتن او، آنقدر بال و پر به در و دیوار این ویرانه می کوبم تا مست و بیهوش بر زمین بیفتم! وآن وقت است که خودم را در آغوش پر مهر او می یابم و از شیرینی وصال کامیاب می شوم! این شور چنان در من تکرار می شود که هر بار وقتی به هوش می آیم چیزی جز تمنای وصالش در خود نمی یابم و همین تمنا است که سرتاسر عمر مرا پایبند این خرابه کرده است افسوس که هربارکه از این لذت شیرین برمی خیزم خودم را ناتوان تر و مشتاق تر می یابم . ای مرغ سلیمان من آنقدر اینجا می مانم تا ذره ذره وجودم در معشوقم حل شود و دیگر از من چیزی بر جای نماند! و این داستانی است که هر شب بر من تکرارمی شود بی آنکه دل حتی به دیدن خورشید بسته باشم که همه ی دنیای من معشوق است و جز او نه می جویم و نه میخواهم! در همین حال ناگهان جغد ناله ای از اعماق سینه بر آورد و آنقدر پرو بال زد که بیهوش بر خاک ویرانه افتاد . مدتی در مقابل دیدگان حیرت زده ی هدهد در این حال ماند ! بعد از اندک زمانی که دوباره به هوش آمد سر به آسمان بلند کرد و ناله ی کوکویش سکوت زمین و آسمان را شکافت. هد هد متعجب آهی کشید و با خود گفت تو بر این ویرانه ها سیمرغ را یافتی و من بر کوه قاف نیافتم و ای بر ما که حق حق و هو هوی تو را از کوری دل کوکو می شنیدیم! پس از این قصه هدهد تصمیم گرفت مرغان را به دیدار سرمتی و جنون جغد بیاورد اما از آنجا که همه پرنده ها شبها در خوابند هیچ کس هرگز از احوالات جغد آگاه نشد و همچنان همه او را به پرنده ای شوم می شناسند که از بی سلیقگی بر ویرانه ها منزل کرده است. اثر فرزانه بارانی
نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.