جغد بر کنج ویرانه ای نشسته بود و گاه گاهی ناله ای سر میداد و از سوز ناله اش سکوت شب می شکست
سرش را بالا گرفت و با حسرتی ناتمام به آسمان نگریست و دردی در تمام جانش پیچید و ناله ای دیگر سر داد.
هدهد وقتی ناله های جغد به گوشش رسید .خود را به بالای خرابه رساند و گفت:
تا کی می خواهی عزلت نشین این خرابه ها باشی و بر از دست رفته هایت کوکو کنی و با ناله های حزن انگیزت ،زیبایی شب را سنگین و غم آلود کنی!!؟
جغد همچنان که به آسمان نگاه می کرد پاسخ داد
ای مرغ سلیمان! گرد این ویرانه دنبال چه می گردی؟تو که هفت وادی عشق طی را کرده ای !
پس اینک باید بر درخت طوبی بر بلندای کوه قاف گرم در معاشقه با سیمرغ خود باشی!!
مرا با این درد به حال خود رها کن و برو!
هد هد از تعریف جغد دلش شاد شد و با طعنه ادامه داد
آن زمان که بانک برافراشتم که بیایید تا با هم به جستجوی سیمرغ راهی شویم .تو گفتی که گنجی در این خرابه ها داری و به آن خوشنودی!!حالا گنجت کجاست؟معشوقه ات کجاست که تو اینگونه زارو پریشان و بال و پر ریخته ای !!
جغد ناله ای کرد و گفت معشوق من همین جاست! من ازاو هیچ توقعی ندارم ! همین که اجازه می دهد در حلقه ی مشتاقانش باشم برای من کافی است !!تمام وجودم پر شده از عشقی که سخت محتاجش شده ام من فقط دلتنگ اویم و هر لحظه دلبسته تر و بی تاب تر می شوم
دیریست که به جز او نه چیزی می بینم و نه چیزی می شنوم.همه ی زیباییها برایم رنگ باخته است.فقط اوست که در هر دم و بازدم در وجودم لبریز می شود
درد فراقی از عشقش در دلم پا گرفته که تک تک ذرات تنم به یادش هر شب ناله سر می دهد و درد خواستنش با من چنان می کند که برای یافتن او، آنقدر بال و پر به در و دیوار این ویرانه می کوبم تا مست و بیهوش بر زمین بیفتم!
وآن وقت است که خودم را در آغوش پر مهر او می یابم و از شیرینی وصال کامیاب می شوم!
این شور چنان در من تکرار می شود که هر بار وقتی به هوش می آیم چیزی جز تمنای وصالش در خود نمی یابم و همین تمنا است که سرتاسر عمر مرا پایبند این خرابه کرده است
افسوس که هربارکه از این لذت شیرین برمی خیزم خودم را ناتوان تر و مشتاق تر می یابم .
ای مرغ سلیمان من آنقدر اینجا می مانم تا ذره ذره وجودم در معشوقم حل شود و دیگر از من چیزی بر جای نماند!
و این داستانی است که هر شب بر من تکرارمی شود بی آنکه دل حتی به دیدن خورشید بسته باشم که همه ی دنیای من معشوق است و جز او نه می جویم و نه میخواهم!
در همین حال ناگهان جغد ناله ای از اعماق سینه بر آورد و آنقدر پرو بال زد که بیهوش بر خاک ویرانه افتاد . مدتی در مقابل دیدگان حیرت زده ی هدهد در این حال ماند ! بعد از اندک زمانی که دوباره به هوش آمد سر به آسمان بلند کرد و ناله ی کوکویش سکوت زمین و آسمان را شکافت.
هد هد متعجب آهی کشید و با خود گفت
تو بر این ویرانه ها سیمرغ را یافتی و من بر کوه قاف نیافتم
و ای بر ما که حق حق و هو هوی تو را از کوری دل کوکو می شنیدیم!
پس از این قصه هدهد تصمیم گرفت مرغان را به دیدار سرمتی و جنون جغد بیاورد اما از آنجا که همه پرنده ها شبها در خوابند هیچ کس هرگز از احوالات جغد آگاه نشد و همچنان همه او را به پرنده ای شوم می شناسند که از بی سلیقگی بر ویرانه ها منزل کرده است.
اثر فرزانه بارانی