داستانهای کوتا و بلند جالب

داستانهای زیبا و جذاب ، جالب و خواندنی

داستانهای کوتا و بلند جالب

داستانهای زیبا و جذاب ، جالب و خواندنی

دیدار

من هنوز منتظر بودم تا او مثل همیشه دستی ببرد در جعبه ی واژه هایش و مشتی کلمه را بُر بزند و یکی یکی بگذارد روبه رویم و بعد با شیرین زبانی و برق جادویی نگاهش ،کلمه ها را به هم بچسباند و جمله هایش را آویزان کند روی طناب سکوتی که بینمان کشیده شده اما او غرق در سکوتی سنگین به دریا خیره مانده بود!در نگاهش هزاران فروغ را می دیدم که زنبیل به دست تا ته خیابان احساس می رفتند و همواره با زنبیلی خالی از واژه بر می گشتند به ناگاه سری چرخاند و چند لحظه ای نگاهش روی چهره ام جا ماند شاید نگاهش سر خورده بود روی عینک آفتابی بزرگی که نیمی از صورتم را پوشانده بود این نقابی که به واسطه ی آفتاب مرا از شناخته شدن مصون نگاه می داشت. زیر نگاه کوتاهش ضربان قلبم اوج گرفته بود.ارتعاش غریبی در تک تک سلول های تنم منتشر می شد و انگار در این گرمای بی اندازه حرارت تنم تا صفر درجه کلوین نزول می کرد. نگاهش را از من برگرفت و دوباره غرق در نامعلوم افکارش به دورها چشم دوخت ولی من همچنان بی محابا او را می نگریستم .در حالیکه در دلم هزاران بار ده قدم مانده تا ایستادن در کنارش را شمرده بودم.اما این پاها همچون دو ستون سنگی و سرد به زمین چسبیده بودند. مصرانه نگاهش می کردم و سعی داشتم تا تصویرش را در قاب خالی ذهنم برای همیشه نقش بزنم اما دلم دیوانه وار نهیب می زد که بروم .این چند قدم فاصله را تسخیر کنم!عینکم را بردارم و زل بزنم به صورت کشیده و آفتاب سوخته اش و و حالت چهره اش را خوب وارانداز کنم آنزمانی که نگاهش تلاقی می کند به سیاهی چشمانی که بی اندازه عاشقشان است.اما این فقط دلتنگی هردومان را بیشتر می کرد.ما خوب می دانستیم عشق برای ما نوش داروی بعد از مرگ سهراب است. من نیامده بودم تا داغی را تازه کنم .یا دلی را بی تاب تر.من فقط آمده بودم تا او را از پس هزاران ایمیل و جمله ی عاشقانه از دور ببینم و بروم. سهم من از او همین نامه ها بود و دیگر هیچ.من باید به سهم خودم از او قانع باشم بلیط قطار در زیر بازی انگشتانم چروکیده و پاره شده بود آخرین نگاهم را به هر زحمتی که بود از چهره اش جدا کردم اما دلم در همان ده قدمی او مانده بود و خیال آمدن نداشت ! به ناچار بی دل و پریشان با سنگینی منطقی که به زور به خورد عاشقی ام میدادم آرام از همان جاده ای که آمده بودم برگشتم و او همچنان به دور خیره مانده بود. اثر فرزانه بارانی
نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.