داستانهای کوتا و بلند جالب

داستانهای زیبا و جذاب ، جالب و خواندنی

داستانهای کوتا و بلند جالب

داستانهای زیبا و جذاب ، جالب و خواندنی

دریا مرا می برد

وقتی تو نیستی، واژه ها هرز می روند، حوصله ی بودن ندارند! اینجا بی تو هر شب هزاران واژه ، در فشار بغض های فرو خورده ام خودکشی می کنند بی تو هیچ واژه ای امیدی برای کلمه شدن ندارد وقتی تو نیستی شعرها چقدر ارزان می شوند ، چقدر قافیه های بی سرانجام توی ذهنم صف می کشند چقدر تشبیه و استعاره دارم که برایت خط به خط قطار کنم راستی گفته بودی کی می آیی؟! من از درد بی امان زایش شعری تازه برای چشمهای تو سخت بی تابم هی ادب خورد این شعرها دادم، هی گفتم واژه های من صبور باشید و مدام انگشتان بی تابم را که آبستن واژه هایی یکسره از جنس خواستن بود را بازخواست کردم که مبادا حرفی به میان آورند! ولی حرف های ممنوعه از چشمانم آرام و بی صدا فرو می ریختند و تو از پس هزاران روز بی خبری بالاخره آفتابی می شدی و بی مقدمه و توجیه می گفتی " سلام" و من همه ی دردهای بی تو ماندن را فرو می بلعیدم و آرام می گفتم "خوبی؟" هیچ کس تو را به خاطر عاشق کردنم سرزنش نمی کرد آخر کسی اینجا نیست که بتواند با تو کلامی از نامهربانی بگوید دلم؟ احساسم؟ فاتحه ی عقل و منطق هم که همان روزها خودت خواندی ! می بینی چه عزیز شده ای!!! اما همیشه در پس چشمانت نگاه غریبانه ای می بینم که انگار بمن می گوید مرا دوست نداشته باش این عشق سهم من و تو نیست. دیوارهای بلند عقل و منطق را ببین که بین ما تا افلاک سربرافراشته بر این دیوار بی روزن به دنبال کورسویی از امید نباش بیا از این عشق بگذریم هیجان نمی خواهیم بگذار دنیا آرام باشد می دانم! من نگاهت را می فههم اما کمی فرصت بده من این قصه را تمام می کنم روزی از همین روزها ته مانده شادی هایم را به تو می بخشم و می روم می روم به سمت دریایی که همواره در یک حس اثیری و گیج مرا به خود می خواند موج هایی را می بینم که برای در آغوش کشیدنم بی تابند و دست مرا می گیرند و با خود می برند به جایی که دست هیچ حادثه ای به من نخواهد رسید و هیج غمی در تارو پود دلم رخنه نخواهد کرد دور می شوم ..........دورتر سبک تر آزاد تر رهاتر و ذهنم تهی می شود از واژه های کپک زده، از خاطرات زنگار زده و می بینم هر روز صبح خورشید روبه روی من طلوع می کند و مرغ های دریایی افق آبی ام را زیر گستره ی بالهای خود می گیرند و من تا بینهایت دریا شده ام و آنوقت تو در هر غروب می آیی و روی ساحل دراز می کشی و من با جذرو مد موج ها خستگی هایت را می زدایم و صفحات کتاب منطقت را به هم می زنم روحم را از میانه ی موج ها بیرون می کشم و کنار تنهایی ات می نشینم چون نسیمی آرام که حریر احساست را نوازش می دهد و در فاصله ی موج ها تند تند طرح چشمهایم را برایت نقش می زنم و قدم به قدم پشت سرت می آیم تو به دورها خیره می شوی ومن سربه سر سکوت های قافیه دارت می گذارم و مطمیین باش دیگر هیچ کس ما را بخاطر این عشق سرزنش نخواهد کرد آری شیرین من!! هر صبح از این رویای عاشقانه بیدار شو و به این فکر کن که چقدر خوشحالی و نیروی قدرتمند عشق در تمامی رگ های آبی تنت در جریان است شب و رویا و عشق را در مشت دستانت پنهان کن تا کسی از این دیدارهای مخفیانه بویی نبرد و تنها زیر نور مهتاب در کناره ی دریا به دیدارم بیا مشتت را باز کن تا رویا رنگ حقیقت بگیرد و با خیال من سرگرم باش بگذار یکی از ما این قصه را تمام کند. بگذار تو را رویا ببرد و مرا دریا اثر فرزانه بارانی
نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.